کار که روی روال باشد، نه تلفنی برای خواهش و سفارش و من بمیرم و تو بمیری، زنگ میخورد و نه ارباب رجوعی قدم رنجه میکند به جُستن رئیس و بُردن عرض حال و گِله به جناب ایشان و نه لازم است نامه بزنی به اینجا و آنجا تا مگر کار راه بیفتد و گره باز شود.
و تجربه نشان داده درست در روز و ساعت و لحظهای که به هر دلیل نمیتوانی تمرکز کنی و مهمان رودربایستی دار برایت آمده و باید مشغول و ملازم او باشی، چنان گرهِ کوری در کار میافتد که با دندان هم باز نمیشود و چنان در گِل گیر میافتی که باید دراز گوشی بیاوری و باقالی بارش کنی!
مثالش، حکایت امروزمان بود که حضرتی از حضرات استانداری، با خدم و حشم و یمین و یسار و عکاس و خبرنگار، علیالطلوع صبح آمده بودند برای تقدیر از همکاران سازمان که زحمت بسیار در دوران کرونا کشیده و میکشند و شرفخانلوئی که من باشم، ملازم رکاب، بخش بخشِ سازمان را و همکاران هر بخش را معرفی میکردم و قصه رسیده بود به بازدید از ناوگان حمل میت و معرفی پیمانکار حمل اموات که دیدم از دور سیاهیای شامل چند تن، در حال نزدیک شدن است با داد و بیداد و در به در دنبال آقای رئیس و حالا حکایت چه بود؟
مادرِ یکیشان که ۶۵ سال داشت به رحمت خدا رفته بود و همراه جنازه، اوراق هویت نیاورده بودند و پرواضح است که هر میتی قبل از هر اقدامی در آرامستان، بایستی که احراز هویت شود و روالمان این است که در موارد اینچنین که سجلی و کارت ملی همراه میت نیست، استعلام از اداره ثبت احوال میگیریم و با گواهی موقتی که صادر میشود، مُردهی مرحوم را احراز هویت میکنیم و کارِ تطهیر و تکفین و تدفینش را راه میاندازیم و کار به داد و قال و جستجوی آقای رئیس نمیکشد و اینان که از ساعتی قبل از نزول اجلالِ موکبِ همایونی استانداری، علاف در سالن ثبت متوفیات بودند و توضیح شنیده بودند که باید مُرده را با سجلیش میآوردید و حالا که سجلی ندارد باید بروید از ثبت احوال کاغذ بیاورید و یکیشان رفته بود پی کاغذ و تعجبم از این بود که چه شده همکار منضبط و بیحاشیه و کاربلدمان در بخش ثبت متوفیات، صاحب مُردهی پُر داد و بیدادِ مادر از دست داده را فرستاده سر وقت من و چرا اداره ثبت، کاغذ بهشان نداده و چرا کارشان راه نیفتاده؟!
سیاهیِ پرهیاهو که رخت و لباسشان داد میزد که مال کوه و کمر اطراف مرزند، یکراست، آمدند سمتی که ما ایستاده بودیم و مردِ مادر مُردهی چندین و چند کاغذ به دست، یک دور همهمان را ورانداز کرد تا تشخیص بدهد کداممان رئیسیم و وقتی همه را کت و شلواری و سر و رو و ریش مرتب دید و فرقی در کم و زیاد بودن دک و پز هیچکداممان ندید، پرسید آقای رئیس کدامتانید و حضرتِ از استانداری آمده، انگشت به اشاره گرفت سمت من و مرد با کاغذهایش آوار شد جلویم که «چرا نمیدهید مادرم را بشویند و ببریم؟» و سوالش را با سوال جواب دادم که «چرا اداره ثبت احوال جواب نامه ما را نداد؟» و معلوم شد که این مادرِ رفته به رحمت خدا، از روز اول سجلی نداشته و شنیدیم که مرحومه، دخترِ یازدهم پدرش بوده و پدر بعد از ۱۱ نوبت ناکامی در پسر دار شدن، وقتیکه او متولد میشود، سر لج میافتد و قسم میخورد که برای دختر یازدهم پیِ سجلی نمیرود و سر قسمش میماند و دخترِ بیسجلی را بدون ثبت در دفاتر اسناد رسمی شوهر میدهد و شوهر که نوبت سوم داماد شدن را تجربه میکرده معتقد بوده که «تو اگر سجلی لازم بودی همان بابایت برایت میگرفت» و به همین منطق، زنِ بیچاره، محروم از شناسنامه ماند و شوهرِ کثیرالعیال، بچههای حاصل از این زن را در سجلیهای زنان دیگرش ثبت و ضبط کرد و منطقش چنان استوار ماند که طمعِ کوپن در دهه شصت و یارانه نقدی در دهه هشتاد و نود، هیچگاه نتوانست خدشهای به تصمیمش برای نگرفتن سجلی برای زن بینوا وارد کند.
و حالا زن مرده بود. بیسجلی. بیهویت. بدون کدملی. و پسرش کاغذهائی را نشانم میداد که شعبه ۱۲ دادگاه حقوقی برای اول بهمن ۹۹ وقت رسیدگی معین کرده بود برای اثبات و اعلام هویتِ زنی که عمرش قبل از موعد رسیدگی به سر آمده بود… .
همچنان ملازم رکاب، در حضور محترمانِ کت و شلواریِ استانداری، زنگ زدم به دادستان و شرح قصه گفتم. و گفتم همکار ثبت متوفیات نامهی ماوقع بزند به دادستان جهت اخذ دستور قضائی برای دفن به شیوهی مسلمانی.
و آنجا، سرپا کنار نعش کشهای آرمدار سازمان، من هم مثل حضراتِ از استانداری آمده، هیچ باورم نمیشد که جائی حوالیِ ایرانِ ۱۴۰۰، بشنوم و ببینم که یک ایرانی با شصت و چند سال سن، نه کدملی دارد و نه هویت و نه هیچ چیز دیگر!