سال ۸۶ نزدیکترین مواجههی من با کاندیداتوری برای انتخابات، اتفاق افتاد. سالی که یکی از دوستانم عزمِ “مجلسی آدم” شدن کرد و ماهها قبل از انتخابات همهمان شب به شب جمع میشدیم دورِ او تا کمکش کنیم برود به بهارستان و کار تا لحظات آخر خوب پیش رفت و یکی دو حرکت مانده به آخرِ بازی، ورق برگشت و شد آنچه شد و حالا مجالِ آسیب شناسیِ آن شکست! نیست.
و خدا را شکر که تجربه همراهی با آن بنده خدا در آن چند ماه و دیدن تصاویر و صحنههای نادیده از انتخابات و چگونه چرخاندن رأی و نظر مردم به نفع یا ضرر کسی، چنان بر من موثر افتاد که فکر میکنم اگر باد چنان شدید بوزد که کلاه از سرم بیفتد سمت کاندیداتوری برای انتخابات شورا و مجلس، ترجیحم این باشد که بیکلاه بمانم و نروم سمتِ یافتنِ کلاهِ باد بردهام!
الغرض، سهشنبهای که گذشت، مجمعِ عمومیِ عادی سالیانهی اتحادیهمان برگزار شد. اتحادیهای که حاصل اجتماع سازمانهای آرامستان است از شرق و غرب و شمال و جنوبِ کشور و طی آن، علاوه بر استماع گزارش بازرسِ مالی اتحادیه که تفریغ بودجهی سنهماضیه را ارائه کرد، تصویب بودجهی سالِ آتی هم در دستور کار بود و در حقیقت دو جلسه یکجا برگزار شد. جلسه تفریغ که اصولا باید در تیر ماه برگزار میشد و به خاطر کرونا برگزار نشده بود و جلسه تصویب بودجه ۱۴۰۰ که میباید در بهمن برگزار میشد.
علاوه بر این دو دستورِ جلسه، دستور دیگری هم مطرح شد و آن انتخاب اعضای جدید هیئت مدیره اتحادیه آرامستانهای کشور بود. اتحادیه، هیئت مدیرهای دارد شامل دو نفر عضو حقوقی که از سوی وزارت کشور معرفی و منصوب میشوند و ۵ نفر عضو اصلی و دو نفر علیالبدل که هر هفت تای اینها و یک نفر بازرس مالی، که از بین مدیران عامل سازمانها و با رأی اعضاء انتخاب میشوند و یک دورهی ۴ ساله مدتِ عضویتشان است و در این چهار سالی که عضو اتحادیه بودهام و همه جلسات تفریغ و تصویب مجمع را شرکت کردهام و تقریبا در همهی جلسات به دلیل تغییر مدیرانِ عضو هیئت مدیره، انتخابات هم در دستور کار بوده، هیچ بار طمع نکرده بودم که داوطلب عضویت در هیئت مدیره شوم و این بود تا همین مجمع اخیر که یکی دو هفته مانده به برگزاریش دوستانی تماس گرفتند که مدت ۴ ساله عضویتِ اعضای فعلی سر آمده و بیا داوطلب شو و رأیِ فلان شهر و بهمان شهر را برایت میگیریم و اگر تیمِ درستی سر کار بیاوریم، تکانی به انفعال اتحادیه میدهیم و فیلان.
جملات، همهشان آشنا بودند و شاید هزار بار در هزار جمع که بخواهند کسی را داوطلب انتخاباتی کنند یا از داوطلبیش برای انتخابات حمایت کنند، لنگهی همینها را شنیده بودم و نمیدانم این سری چرا شل شدم و قبول کردم که داوطلب شوم.
موعد برگزار مجمع، ۱۲ اسفند بود. ساعت ۱۰ صبح. در سالن همایشهای خانه شهید در بهشت زهرا. کنار مقبره شهدای حزب جمهوری اسلامی و مزارِ سِتُرگِ شهید چمران و قبور مطهر شهدا. و آنجا از هر حیث برای من بهشت بود و هست و خواهد بود. با آن پرچمها خوشرنگِ همیشه در اهتزازِ رقصان و سربندهای الوانِ آویزان از بالای حجلهها و حجلههای پر از نکته و معنی و اشاره، که وسطشان عکسِ شهیدی جوان سالهاست جا خوش کرده و قبرنوشتههائی پر از شعر و زیبائی و نشانه… .
برخلاف معمول که یا دیر میرسم و یا اگر معجزه کنم، سرِ موقعی که مقررست و هیچ عادت ندارم که زودتر از وقت اعلام شده جائی باشم، نیم ساعتی زودتر رسیده بودم و آن نیم ساعت به گشت و گذار بین حجلههای دوست داشتنیِ قطعه شهدا گذشت و گرفتن عکسهائی از شکوه و غربت و پاکی و خلوص دهه شصت که در مزارات شهدا ماندگار شده است و بنیاد شهید چقدر خواست خرابشان کند و بولدوزر بیاندازد به جانشان و نتوانست!
الغرض حوالی ده بود که کج کردم سمت سالنی که پشت خانه شهید، محل کنفرانسها و جلسات بهشت زهراست. سالنی مجهز به انواع سیستمهای دیداری و شنیداری و نورپردازی که جای آبرومندی است و آخرین مجمعِ قبلِ کرونا هم بهمن پارسال همینجا برگزار شده بود و قبل داخل شدن، به رسم ادب و به تذکر دوستانی که پیشنهاد داوطلبی در انتخابات داده بودند، با روسای سازمانها که بیرون ساختمان در حال خوش و بش بودند و گُله گُله جمع شده بودند حال و احوالی کردم و دیدارها بعدِ یک سال و یک ماه، نو شد.
خبر داشتم که علاوه بر جمعی که اصرار به داوطلبی من و ۶ نفر بقیه از دوستان روسای سازمانها دارد(۵ عضو اصلی و ۲ عضو علیالبدل)، جمع دیگری حامی لیست دیگریست و طبیعی بود و هست که هرکس پیِ راندنِ خرِ خود باشد و هرکسی از ظن خود شود یار من! و نمیدانم چه شد و آیا آقایان ِمسئولی که از بالای! وزارت کشور آمده بودند بو بردند که بعد از تصویب تفریغ بودجه و سائر دستورهای جلسه و قبل از ورود به دستور برگزاری انتخابات، یکیشان میکروفون مقابلش را روشن کرد به گفتن اینکه «وزارت کشور، هیچ نظر موافق و مخالفی برای انتخاب شدن و نشدن کسی از داوطلبان ندارد و آقایان در دادن رأی آزادند.» و این جمله ورق را به نفعِ جمعِ ما که یک ستاره هم در آسمانِ «بچههای بالا» نداشتیم، برگرداند و از جمعِ تقریبا ۵۰ نفرهی حاضر در مجمع که حق رأی داشتند، حدود ۱۵ نفر اعلام کاندیداتوری کردند و بنا شد به قاعده گفتن اسم و فامیل و شهرِ محل ریاست، خودشان را معرفی کنند و بماند که بعضی دوستان به گرفتن صلوات و پرداختن به حاشیهها، از موعد مقرره برای معرفی و تبلیغات! تخطی کردند و النهایه برگهها مُهر شده برای نوشتن نام نامزدهای منتخب از جمع، توزیع شد بین حضرات روسا و از خدا پنهان نیست و از شما هم پنهان نباشد که از بغل دستیم خواستم در لیستش اسم مرا هم بنویسد و اشاره کرد که اسم تو را در اولِ لیست نوشتهام! و کار کشید به جمعآوری برگههای رأی و شمارش و التهاب افتاد بین کاندیداها و جلوی هر اسمی که تیک میخورد و هر اسمی که تیک نمیخورد، رنگ از روی حضرات – که یکیشان هم من بودم- میرفت و برمیگشت.
انتخاباتی که برنده شدن و نشدن درش هیچ آجری را از هیچجا جابجا نمیکرد و داشتم به تند و کُند شدن ضربان قلبم فکر میکردم و اینکه آیا اصلا ارزشش را دارد که سر انتخاب شدن و نشدن، به تک و تا بیفتی و بین این افکار و اوهام داشتم به نشانهی هر باری که اسمم را میخواندند یک ضلع به اضلاع مربعی که روی کاغذ جلویم کشیده بود میافزودم و مربعها با وترهائی که داخلشان میکشیدم و کامل شدن هر کدام نشان دهنده ۶ رأی بود و چهارتایش پُر شده بود و هی ستون و ردیف جلوی اسمم اضافه میشد و منشی جلسه جا برای رأی باز میکرد برای من و مدیر آرامستان شهر قدس و چند نفر دیگر در صفحهای که آرای نامزدها را در آن درج میکردند و رأی ما چند نفر بیشتر بود و دست آخر رأی اول مال مدیر شهر قدس شد و رأی دوم مال مدیر شهر کرج و من سوم شدم و دو مدیر دیگر به ترتیب چهارم پنجم و دو بزرگوار دیگر، اعضای علیالبدل و جالب اینکه یکی از اعضای فعلی هیئت مدیره که دورخیز برای انتخاب مجدد داشت، رأی نیاورد و شکستش آنچنان گران آمد که لب به ناهار نزد و سگرمهها در هم کرد و شنیدم بعد از جلسه برای یکی از کارمندان اتحادیه خط و نشان کشید که آتش از گور تو برخاسته و تو کاری کردی که من رأی نیاورم و چنینت میکنم و چنان! و #خوی اصلا مگر کجای نقشه است که مدیرش رأی بیاورد و من نیاورم و جالب اینجا بود که مدیر بهشت زهرا به عنوان میزبان و سفرهدارِ مجمع، با آنهمه کلیپی که در خلال جلسه از خودش و حضورش در برنامه زنده شبکه فلان پخش کرد و با امتیاز میزبانی، رأیش او را تا به علیالبدل بودن بالا کشید و نمیدانم عضویت در هیئت مدیره اتحادیه آرامستانهای کشور چه آشِ دهن سوزیست که اینهمه سر و دست در شدن و نشدنش شکست و میشکند!
الغرض مجمع و انتخاباتش به صلاه ظهر سهشنبه رسیده و نرسیده تمام شد و شد آنچه شد و من فردایش را هم برای کاری در تهران ماندم و بنا بود با پروازِ آخر شب چهارشنبه بیایم ارومیه و ناصر بیاید دنبالم که برگردیم خوی و طبق معمول آخرین کسی بودم که رسیدم به فرودگاه و آخرین کارت پرواز برای آخرین ردیف بوئینگِ اِمدی هواپیمائی آتا نصیبم شد و قبل من سیدی از ساداتِ عمامه به سر که نماینده این دورهی مجلس از ارومیه است در صف دریافت کارت پرواز بود و پیش خودم گفتم این سیدالرئیسِ نماینده که تکلیفش معلوم است و یکی از ۵ بلیط ردیف اول را برایش کنار گذاشتهاند و مثل من نیست که دیر رسیدنش به فرودگاه، او را به قعر طیاره بکشاند و تا روی باند ارومیه مجبور به کر شدن از صدای موتور و شدت رزونانس ارتعاشات طیاره باشد.
و باری به هر جهت وقتی داخل طیاره شدم، دیدم آن یکی نماینده ارومیه با ماسکی که ۸۰ درصد صورتش را پوشانیده نشسته در ردیف جلو و گفتم لابد سید هم الان میآید کنار این جوانِ نماینده و دیدم برخلاف تصورم، سید که از سالن انتظار و تا اتوبوسِ انتقال مسافر به پای پرواز، گوشش را داده بود به حرفهای پیرزنی دست به عصا، آمد و آمد تا ته ِطیاره و عبا از دوش برداشت و تا کرد و نشست یک ردیف مانده به انتهای کابین. گفتم «من همشهری شما نیستم. بهت هم رأی ندادهام و نمیدهم. فکر هم نمیکردم چند دوره نماینده مجلس بودن، این شأن را در تو ایجاد نکرده باشد که حق خودت ندانی نشستن در ردیف زعما و بالادستیها را. اما دیدم که هنوز خودت را آدمِ عادیِ جامعه میدانی و مثل آدمهای عادی عمل میکنی. اگر روزی دوباره کاندیدا شدی و من روز انتخاباتش ارومیه بودم، حتما اسم تو را هم توی لیستم خواهم نوشت.» به لبخند جوابم را داد و عذرخواست که تلفنش را جواب دهد. روی تلفنش نوشته بود «راننده شاکی از اتحادیه کامیونداران سلماس»
دیدگاهها
عجب… برای کسانی که کم و بیش با شما آشنایی دارن خیلی وقته محرز شده که شما نمونه بارز یک زنبور بی عسل هستید.
زنبور بی عسل؟؟؟ یعنی مُردم از خنده.
چطور شد به اینکه نتیجه رسیدید؟
خاطره ی شما هم از این زنبور بی عسل باید شنیدنی باشه. مخصوصا که انگار قراره پله ی انتخابات رو دونه دونه بالا برن