امروز اولین جمعهی بعد از اولین انتخابات قرنِ اخیرست و انتظار از شرفخانلوئی که من باشم این است که انتخابات هفته پیش را به سیاقی که در امین آرا نوشتهام بنویسم که بماند. اما هنوز خستگیِ تنشهای برنامهریزی شدهی حضرات بنفش، حین و قبل و بعدِ انتخابات از تنم به در نشده و شرح آن هجران و آن سوزِ جگر را باید به وقتش بنویسم. اما دلم میخواهد از شصت، آخرین کتابی که خواندم بنویسم.
غرض اینکه، شصت را دو روز مانده به انتخابات خریدم. همانروزی که خبر انتشارش را دیدم و تعجب کردم که چه بیسر و صدا چاپ شد. از قریب به یکسال پیش در جریان فرایند تولید و چاپش بودم و میدانستم داستان تولد دخترکیست که با مشکلات پزشکی به دنیا آمده و روایت تجربهایست مادرانه و البته منحصربفرد.
و میدانستم که هنوز در صف ویرایش است و این تعجبم را زیادتر کرد وقتی طرح جلدِ گلمنگلی و صورتیش را مرور میکردم که به ربطِ آن با موضوع کتاب پی ببرم و صد البته دلیل نامگذاری کتاب را بفهمم. (چیزی که تا آخرش هم نفهمیدم!)
کتابی کمحجم در ورقهای دوست داشتنیِ کاهی و به نثری روان که استادانه به تصویر ساختن پرداخته و روایت را قصه کرده و اجزایش را قرص و محکم به هم دوخته و ۱۱۱ صفحه بیشتر نیست و به عمد هیچ تصویری از مادر و دخترِ قهرمانِ قصه در انتهای کتاب ندارد؛ به رغم توصیفات نویسنده از عکس و فیلمهائی که از حرکات و سکنات زینب گرفتهاند و ماجرایش را در لابلای قصه میشنویم.
تا ۴۰ ۵۰ صفحه اول، امید به فرج و گشایش و معجزه هست و امید داری که الانهاست که یک خبر خوب، یک روزنهی امید، یک گشایش اتفاق بیفتد. و من که در نفس اول، تا ۴۴ صفحه پیش رفتم، شبش کتاب را بردم خانه که اولا عطشی که از کشش و جذابیت فراوان کتاب و خواندن و زودتر به ته رسیدنش داشتم را فرو بنشانم و ثانیا بگذارمش دمِ پَرِ عیال که او هم از این لذت بنوشد و این حس در صفحات میانی و پایانی به کل عوض شد. نه از بابِ زیبائی روایت. که از سر تلخیِ وقایعی که یکی پشت دیگری روایت میشدند. فکر کردم، قلبِ زنی که مادرست شاید تابِ خواندنش را نداشته باشد و عیبم نکنید که جای عیال تصمیم گرفتم. – که نگرفتم و کتاب همچنان دم پر سرکار علیه هست به تماشا!-
بگذریم.
سالها قبل وقتی هنوز خانم مرشدزاده سردبیر مجله داستان همشهری نبودند، متنی خواندم در یکی از شمارههای داستان. متنی نیم صفحهای. روایت تولد یک طفل که حین تولد گریه نکرده بود و وقتی طفلی حین تولد گریه نکند یعنی عیب و علتی دارد و عیب و علت آن طفل را علمای طبابت، سندروم داون اسم گذاشتهاند. متن و موضوعی که پرداختن و نوشتنش جرأت میخواست.
یکی دو سال قبلِ آن متن نیم صفحهای، در زمانهای که وبلاگستان هنوز سرپا بود، متن خصوصیای را خواندم در وبلاگی پرطرفدار و عمومی که روایت زایمانِ صاحب وبلاگ بود. با شرحی که نه به ابتذال پهلو میزد و نه پردهای از پردههای حیا را دریده بود. متن و موضوعی که پرداختن و نوشتن آن هم جرأت میخواست و شصت، روایت سوم از دسته روایتهای صریح و درست و درشت و مستند از مادرانگی زنان مسلمان ایرانی در عصرحاضر بود که خواندم. متنی که نوشتن و پرداختن به آن، جرأت و جسارت و انگیزه میخواهد.
روایتی که در عین کامل بودن، هیچ جزئیات اضافیای از زندگی شخصی راوی نمیدهد و نویسنده در عین صراحت و صمیمیتی که با مخاطب دارد و سفرهی دلی که گشوده، حواسش هست که حریمها را حفظ کند و تحسین میکنم نویسندهی چیره دست و کاربلدِ کتاب را که به رغم مشغلههای مادری که برای ایشان علیحده است، فراغت و تمرکز ساخته برای خودش برای نوشتن و درست نوشتنِ شصت. اجرش در جهاد و در صبری که میکند، مضاعف باشد بحق امام شهید.
کتاب را انتشارات امیرکبیر در یکهزار نسخه و در قطع رقعی به خرداد ۱۴۰۰ و به قیمت ۳۰ هزار تومان منتشر و روانه بازار کرده است.