با روحانی تا ۱۴۰۰
انتخابات ۱۴۰۰، عنوانی بود که به اختصار روی دو انتخابات سراسری ریاست جمهوری سیزدهم و شوراهای اسلامی شهر و روستای ششم در ۲۸ خرداد هزار و چهارصد برگزار شد گذاشته بودند و البته در بعضی شهرها و استانها، کنار این دو صندوق، صندوق رای برای انتخاب میان دورهی نماینده مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان رهبری هم برقرار بود.
چند سالیست صندوقهای متحدالشکلِ هماندازه برای انتخابات آمده و قوطی و کارتن و مشابه آن که با پارچه کفنی سفید، جلد میشد و با نخ و سوزن دور دوزی و با شمع و لاک، مُهر و مومش میکردیم، به تاریخ پیوسته است. حالا تنها ممیزهی صندوقها از هم، رنگِ درب آنهاست که اینبار برای شوراها قرمز و ریاست جمهوری آبی بود و برای مجلس خبرگان سبز لجنی و نهایتا مجلس شورای اسلامی قهوهای. این تناسب رنگها در اطلاعیهای که اسم و شماره شعبه اخذ رأی را مینویسند و میزنند جلوی درب شعبه هم رعایت شده بود و اسم انتخابات را با رنگ درب صندوق ست کرده بودند و کار قشنگی بود و شاید تنها کارِ قشنگ و درست که در این انتخابات انجام شد.
هر سال که انتخابات داشته باشیم، از ماهها قبل، مهیائیم و هی در تردد بین بخشداری و فرمانداری و مرکز استان و جلسات مختلف و آموزش و تکرار و آزمون و فیلان. اما امسال تا یکی دو هفته مانده به روی اخذ رأی انگار کن اصلا قرار نبود انتخاباتی برگزار شود و آبی از آب تکان بخورد. اوضاع چنان آرام و بیخیالانه بود و چنان سکوتی بر مجلس حکمفرما که چهار هفته مانده به روز ۲۸ خرداد، دم را غنیمت دیدم و سفری مخفی و بدون اطلاع به سوریه و عراق رفتم و آب از آب تکان نخورد. و وقتی اوضاع اینچنین آرام و پدرام باشد، طبیعیست که آدم دائمالسفری مثل من، یکی دو سفر دیگر هم تا انتخابات برود و برگردد و خبرش جائی درز نکند. طوریکه در هفته منتهی به انتخابات که کار آنقدر زیاد میشود که دیگر نمیرسیم به خانه برویم و اگر برویم وقتی میرویم که اهل خانه خوابند، یک تُکِ پا رفتم زاهدان و برگشتم. برای رونمائی «امینِ آراء».
الغرض، این بار و در ۲۲امین سالی که همکار هیئت نظارت بودم، حکم ریاست هیئت نظارت بر انتخابات بخش فیرورق به نامم خورده بود و بخشدار ساده دل و محتاط که همیشهی خدا صدایش از پشت تلفن بیشتر از حین مواجههی رو در رو لرز داشت، قبل از من خبردار شده بود و زنگ زد به تبریک و آنجا معلومم شد که اینبار کجای بارِ انتخابات را برخواهم داشت. و این انتصاب البته مال ۱۸ اسفند ۹۹ بود. سه ماه و ده روز مانده به انتخابات ۱۴۰۰.
به اسم کرونا و لزوم مراعات پروتکلها، بیشتر جلسات به طرز مجازی برقرار شد و آموزشهای مفصلی که هر دوره داشتیم، عملا برگزار نشد و معلوم بود که کُمِیت کار در روز انتخابات خواهد لنگید. و لنگید و لنگاند کارمان را. و این علاوهی بر اخلال و اختلال سازمان یافتهای بود که وزارت کشور برای انتخابات تدارک دیده بود. و روز رأیگیری رونمائی شد. چه اخلال و اختلالی؟ عرض میکنم؛
ساعت ۴ صبح روز انتخابات رفتم بخشداری که پلمپ خزانه تعرفهها را بشکنم و صندوقها را راهی محل شعب کنیم. دو عضو دیگر هیئت قرار بود دمی بیشتر بخسبند و ساعتی دیرتر بیایند. شاید! به حرمت موی سفیدشان و اینکه منِ جوانتر که رئیسشان بودم باید بار بیشتری به دوش میداشتم!
قرار بود برخلاف معمول، اخذ رأی از ساعت ۷ صبح باشد. یعنی یک ساعت زودتر از موعد هرساله. در آن دل سیاه شب، ساختمان عاریتی بخشداری خالی از بخشدار بود و پیش را گرفتم و گفتند رفته فرمانداری برای پیگیری. چه پیگیریای؟ این چه پیای است که مانده به روز انتخابات؟ گفتند پیگیری کار نکردن دستگاههای احراز هویت و جالب اینکه جنابشان قبل رفتن دستور اکید داده بود که تا نیایم صندوقها را راهی نکنید بروند.
شد ساعت ۵ و خبری از جنابشان نشد. اگر همین الان پیدایش میشد و بر فرض محال اگر مشکل کددهی دستگاهها هم الساعه حل میشد، باز صندوقها سر وقت به محل اخذ رأی نمیرسیدند. روستای صعبالعبور «حاصار» کمِ کمش دو ساعت راه داشت و یک ساعت وقت لازم بود برای استقرار و پلمپ صندوق راهاندازی دستگاه و تنظیم صورتجلسه.
این یعنی تعویق عملیِ انتخابات و تعویق انتخابات به هر نحو از جرائمی است که مرتکبِ آن کارش با داغ و درفش و توبیخ است و بخشدار در جواب تماسها و تذکراتم موضوع را میانداخت گردن فرماندار و دیدم چاره نیست، موضوع را به یکی از اعضای هیئت نظارت شهرستان گفتم و او که استخوان در انتخابات ترکانده و ریش در سیاست سفید کرده بود، چنان تشری به فرماندار زد که به ده دقیقه نکشید که هم صندوقها راهی شدند و بخشداری خلوت شد و هم سر و کله بخشدار پیدا شد.
به هر غصه، ساعت ۷ شد و زمان شروع اخذ رأی رسید و دستگاههای احراز هویت هم بجز ۹ صندوق شهریای که داشتیم کار نکردند که نکردند. آن ۹ دستگاه هم به هزار آیه و توسل و تنظیم و تمنا شروع به کار کردند و تا شروع به کار کنند پیر ما در آمد و کمکم خبر آمد که اوضاع در الباقی بخشها و شهرها همین است و آسمانِ بیتدبیری دولت همه جا همین رنگ است و دست آخر شبکه خبر زیرنویس کرد «در شعباتی که دستگاه احراز هویت به هر دلیل راهاندازی نشوند، انتخابات به شیوه سنتیِ معمول برگزار خواهد شد!» و در دلم دولت و وزارت کشور را به انواعِ آب کشیده و نکشیده از کلماتِ دور از ادبِ چارواداریِ چاله میدانی نواختم و تازه مجال شد که بروم رأی بدهم. و بعد آن کلمات منشوریِ چاله میدانی بگویم «بیوفا این زودتر میخواستی حالا چرا!؟»
به هر نحو، ساعات سختِ ۴ تا ۱۰ صبح گذشت و انتخابات روی ریل افتاد و حجم تماسهای تلفنی و بیسیم و مجازی فروکاست و فرصت شد که برگردم خوی و هر دو رأی ریاست جمهوری و شورا را در صندوق مستقر در محل سابق سازمان اتوبوسرانی داخل صندوق بیاندازم. (به لحاظ قانونی، چون ساکن فیرورق نبودم، نمیتوانستم در انتخابات شورای اسلامی شهر فیرورق شرکت کنم و باید برای شرکت در آن انتخابات، برمیگشتم خوی. که بین بخش ما و خوی ۴ کیلومتر بیشتر فاصله نبود.)
ما یک آبدارچی خبره داریم در سازمان آرامستان –محل کار من- که به انواع حیل و فِرَق آشنائیتِ تخصصی دارد و کسی تا حالا نتوانسته از جنابشان نَسَق بکشد و دورش بزند! این حضرت آبدارچی که از قضای ربانی، عکس صفحه انتخابات سجلیش تصویر پشت جلد «امین آراء» شد، همیشه خدا سبد آرای اصلاحطلبان را پر کرده و اینبار نمیدانم چرا و در اثر چه سانحهای، میل به جبهه اصولگرایان و ابراهیم رئیسی پیدا کرده بود و او که در ۹۶ به روحانی رأی داده بود و در این چهار سال، تا جا داشت و میشد، بارِ فحشِ بیتدبیریهای دولت و گرانیها و تورم را کشیده بود و در نظرِ همکاران زجر کشیده سازمان، او شریک جرم مسببین وضع موجود و تورم و گرانی دلار و فلان بود، از ماهها قبل، از حسن روحانی و عملکردش برائت جُسته و به اصولگرایان مایل شده بود و دعوائی بود بین اصولگرا و اصلاحطلبان سازمانمان در جلب نظر او که رأی او و زن و بچهاش را در سبد اصلاحات نگه دارند یا بچینندش داخل سبد اصولگراها و از خدا پنهان نیست و از شما هم نباشد که حقیر به این دگردیسی سیاسی او به دیده شک نگاه میکردم و بعید میدانستم که حرف و عمل جناب ایشان یکی باشد و باز از خدا پنهان نیست و از شما هم پنهان نماند که روز انتخابات دنای سازمان را تحویل او دادم که در کسوت رانندگی در خدمت هیئت نظارت باشد و به این نحو باهم برویم سر صندوق بلکهم سر از رأیِ مخفی او در بیاورم. و زهی خیال باطل! که او کار کشتهتر از این حرفها بود که بتوانم از روی دستش نگاه کنم! و مقصودم را جلو برم.
ساختمانی که در بلوار شهید قمریاصل، سابقا محل سازمان اتوبوسرانی بود و اکنون ایستگاه آتشنشانیست، برخلاف سائر دوائر دولتی در روز انتخابات تعطیل نبود و دوستان شیفت آتشنشانی کنار اعضای شعبه اخذ رأی تا ما را دیدند آمدند به استقبال و خوش و بش. رئیس صندوق هم از سر لطفی که داشت، سجلیهامان را گرفت که کار ثبت نام و احراز هویت را انجام دهد و تا ما یک چای دیشلمه در لیوانهای کاغذی را به جهت رعایت پروتکلهای مقابله با کرونا، سرپا سر بکشیم و با ناظران شورای نگهبان و اعضای هیئت اجرائی صندوق و آتشنشانانِ همکارِ شهرداری چاق سلامتی کنیم، نفری یک تعرفه رأی برای ریاست جمهوری و یک تعرفه رأی شورای اسلامی شهر آورد دو دستی تقدیم کرد و آنجا و در کسری از ثانیه، آبدارچیِ مخوفِ خبره و اینکارهمان، تعرفه رأی شورا را قِل داد سمت من که «حاجی زحمت رأی من را هم شما بکش و تا من خودنویسم را در بیاورم به نوشتن، یکی دو نوبت به تاکید برگشت که «بهروز را هم بنویس! بهروز را هم بنویس!! و تا من لیستم را انشا کنم روی دو برگ رأی و چک کنم کسی از ۹ نفر جا نمانده باشد و تمرکزم به هم بریزد برای حتما نوشته شدن بهروز – همکار سابقمان و دوست صمیمی جناب آبدارچی- در تعرفهی مال او و تا به خود آیم و شستم خبردار شود، آبدارچی را دیدم که خودکاری از نمیدانم کجا یافته و رأی ریاست جمهوریش را نوشته و تا کرده و ده سانت تا صندوق فاصله دارد و تا جمله ببندم به هم و از زیر رکبی که خوردهام به درآیم و بخواهم که رأیش را با ادعائی که میکرد صحت سنجی کنم، تعرفهی تا شدهاش داخل صندوق سُرید و آبدارچی کاری کرد که در دوره جدید هم هوادار رئیس جمهورِ بر سرِ کار جلوه کند! و من همچنان داشتم ۹ نفرهای شورای شهر را از عوض او! برمیگزیدم… .
به هر نحو برگشتیم بخش که ته ماندهی صبحانهای سق بزنیم با تافتون بیات و کره و پنیر و مربای پاستوریزه. آنهم در بخشی که کشاورزی و دامداریش جوابگوی نیاز شهرستان و البته استان و شاید بخشی از کشور است و این نکته را دوستان توی روی بخشدار گفتند که جای هدر دادن پول برای خریدن کره پاستوریزه تک نفره، یک پیاله خامه و عسل میگرفتی با نان محلی که حرصِ نبودنت پای کار و جفت و جور نبودن دستگاههای احراز هویتتان را بشوید و ببرد و کو گوش شنوا؟
وعده ناهار و شام هم تعریفیتر از صبحانه نبود و از آشپزخانهای مرکزی در خوی سرو شده بود و توی بیسیم شنیدم که کار یکی دو نفر از اعضای شعب در خوی را به اورژانس کشانده و سه تلفن مشابه از سه صندوق روستائی در قریههای نزدیک فیرورق هم بهم شد که حال خورندگان را ناگوار و رو به قبله گزارش میکرد و زنگ زدم به هیئت شهرستان که بروند یقه فرماندار را بگیرند که شنیدم «فرماندار را از صبح و بعد از فروکش کردن ماجرای دستگاههای احراز هویت، رویت نکردهایم.» و شایعه شد که جناب ایشان در آن هیری ویری، یک تُکِ پا رفتهاند مرکز استان و فیلان.
خواستم به یکی از رفقای هیئت بخشمان که نیت کرده بود تمام کسری خوابش را روز انتخابات جبران کند و از ساعت ۶ صبح که آمد یک سره چرت زد تا خود ساعت ۱۰ که رفتیم رأی بدهیم، چشمهای نشان بدهم. رأیمان را که دادیم و برگشتیم، گفتم برویم صندوقهای سر راهمان تا بخشداری را سر بزنیم. موافق بود. چرتش را هم زده بود و دماغش چاق بود. داخل صندوق اول که شدیم، سجلیم را دادم به یکی از اعضای شعبه و گفتم «حالا که تا اینجا آمدیم، زحمتش را بکش ثبت نامم کن رأیم را همینجا بدهم.» و او بیآنکه ببیند مُهرهای انتخابات ۱۴۰۰ را -نه که ندیده باشد، متوجهشان نشد- شروع کرد به احراز هویت و ثبت نام. رفیقِ چُرتیمان خواست لو بدهد دستش را گرفتم که «هیس!» و سر صبر ایستادم و به وقتش رفتم و مچِ بیدقتی و بیمبالاتیِ کلهم اجمعین اعضای صندوق را گرفتم و شُستم و پهنشان کردم که «یعنی یک کدامتان متوجه مُهرهای به این گندگی در سجلی من نشدید؟» و خب دلیل تراشیدند که «اعتماد کردیم به شما!» و شنیدند که «انتخابات جای اعتماد نیست. حرف اول و آخر را قانون و دقت در اجرای قانون میزند.» و این تیاتر را در سه صندوق بعدی هم اجرا کردم و نَسَق از همه کشیدم و دوستِ چُرتیمان را گفتم که «این نسخه را از من به یادگار داشته باش. حواس هر چهار صندوق تا خود شب، شش دانگ جمع است که نکند دوباره اشتباه الانشان را تکرار کنند و این حرکت به نوعی واکسیناسیون صندوق است در برابر ویروس بیدقتی. و اگر خواستی عصر یک سر بیا و خودت امتحان کن و ببین که ممکن نیست خطائی که ریز و درشت صندوق را زیر سوال برده، دوباره تکرار شود!» که عصرش شنیدم که یک دور آمد و هر ۴ صندوق را تست کرد و دید که واکسنی که من زدهام، ایمنیزائی کرده است به نحو مناسب!
و این رفیق چرتیمان در سالهای دهه ۶۰ معاون فرهنگی بنیاد شهید خوی بود و از همه آنسالها دو خاطره بیشتر در ذهن ندارد. یکی خاطرهی غسل ۲۳ شهید[۱] در یک شب تا صبح در غسالخانهی قبرستان قدیمی و دیگری، خاطره اردوی مشهد که دخترها را برده بود و باد چادر یکی از دخترها را در شمال و حین برگشت برد و قضا را همان دختر را که الان دکتر شده و رئیس درمانگاه فیرورق است را در همین انتخابات زیارت کردیم.
و کم بگویم از ناهماهنگیها و رد دادنها در این انتخابات و بلای اصلی، مجازی برگزار کردن دورههای بازآموزی و آموزش عوامل بود به نحویکه نصف عوامل شعبه روستای بطچی، تا ده و نیم صبح نرسیده بودند سر صندوق و ویلان و سرگردان بین بطچی سفلی و علیا بودند و سه صندوق از بیست و نه صندوق بخش، پلمپها را اشتباه زده بودند روی صندوقها و درخواست پلمپ اضافی کردیم از هیئت شهرستان و قریب به اتفاقِ اعدادِ درج شده در صورتجلسه شمارش آرا باهم نمیخواند و کلا مدارِ این انتخابات روی نشدن چرخیده بود.
به هر تقدیر، انتخابات ۱۴۰۰ از دماغمان آمد. به رغم همه توصیههائی که رهبر انقلاب کردند و خط و نشانهائی که دو روز مانده به انتخابات برای برگزارکنندهها کشیدند که اخلال نکنید و حرف کسری تعرفه را پیش کشیدند و زینهارهائی که دادند و البته خودشان همان دقیقه اولِ ساعت ۷ آمدند پای صندوق و بچههای برگزاری مراسمات بیت، حسینه را به بهترین نحو ممکن و به طرز شگفتانگیزی با پرچم سه رنگمان زینت داده بودند و تصاویر زیبا و انگیزشی از شرکت رهبر در انتخابات منتشر شد.
بنای برگزار کنندگان بر این بود که انتخابات را از دماغ ملت بیاورند. با نفرت پراکنیای که ماهها قبل از انتخابات با گرانی و تورم و ول کردن اداره مملکت، به جان ملت انداخته بودند. با کرونا هراسی. با دیر آغاز کردن انتخابات. با هر چه از دستشان میآمد. به نحوی که نرمافزارشان پرینت نداد و تا ظهر شنبه، بیخواب و منگ ماندیم در بخشداری و چون حاصلی نداد، برگشتیم خوی و کل شنبه طی شد و پرینت حاصل نشد و یکشنبه رسید و صورتجلسه برگزاری انتخابات ۲۸ خرداد را ظهر دو روز بعد و در خیابان جانبازان امضا کردیم! همین قدر دور و همین قدر دیر.
انتخاباتی که تبلیغات کاندیداهای عضویت در شورای شهرش شبها به مجلس عروسی و رقص و پایکوبی شبیهتر بود و هرکس که اُرگ و ساز و برگش بیشتر، رأیش بیشتر و سمتِ توقعات از برنامه و رزومه و سابقه چرخید به قدرت بلندگوها در ایجاد جو پایکوبی و دست افشانی و ملتِ در کرونا محروم از عروسی، در آن یک هفته دل از عزا درآوردند و های و هوی چربید به برنامه و سابقه و شنیدم و فیلمهائی دیدم از روز اخذ رأی که بورس خرید آرا راه افتاده بود و تا امروز که ۲۰ تیر است و اینها را مینویسم هنوز درستیِ انتخابات شورای اسلامی شهر خوی تأئید نشده و خدایمان به خیر بگذراند آنچه پیش آید را و کاش خوش آید… .
و نکتهی بیربط و آخر اینکه یک یا دو درصد از محتویات صندوقهای هر شهر، یک سال بعد از انتخابات، به جای امحا، میرود در سازمان اسناد ملی بایگانی میشود. آرای نوشته شده، صورتجلسات و محتویات کاغذی داخل صندوقهائی که بعد از شمارش، دوباره پلمپ شده به ستاد انتخابات برمیگردند. اینرا در این انتخابات و در یکی از دورههای آموزشی شنیدم و شاد شدم که حواسمان هست اسنادمان را حفظ کنیم.
[۱] شهدائی که هی خاطرهی تغسیلشان را از ایشان شنیدهام، شهدای غیرمعرکه بودهاند و اینکه شنیدهایم شهید را غسل و کفن نمیکنند مال شهدائی است که در معرکه و حین جنگ شهید شده باشند و آن ۲۳ شهید، در پشت جبهه کردستان و در اثر جنایتی نابخشودنی از سوی گروهک تروریستی کومله، رو به سوی رحمت خدا پر گشوده بودند.