هفت سنگ

هرقدری هم مثلِ امسالِ من، حواست از حج پرت باشد و هرقدری هم دو سال تعطیلیِ پیاپی و جهانیِ حج، غبار روی خاطرات کشیده باشد، مگر ممکن است آدمِ عرفات و منی و مشعر و بیت و صفا و زمزم دیده، ترک ساقی و ساغر کند؟
و منِ معتاد به نوشتن از آدم‌های حج، دو سه روزست یادِ فیروزم. یاد حاج فیروز. حاجی اهل شهرستان پلدشت در منتهی الیه شمال غربی ایران، لب به لبِ ساحل رودخانه مرزی ارس و مشرف به آذربایجان شمالی.
تا جائی‌که من یادم است، جمعیت فیشِ حج بدست‌ها در شمال استان ما (آذربایجان‌غربی) از ماکو و چالدارن و پلدشت و شوط بگیر تا چایپاره هیچ‌وقت به عدد لازم برای تشکیل یک کاروان نرسیده و همیشه بخشی از سهمیه ثبت نام یکی از سه کاروان شهر ما (خوی) را مختص شمال استان می‌کنند و آن سال (۱۳۹۶) حجاج شمال استان را در تقدیر کاروان ما نوشته بودند و همین بود که روز دوم یا سوم ثبت نام، فیروز و زنش به همراه دو سه خانواده دیگر آمدند خوی و پرسان پرسان رسیدند دفتر ما و فیش تسلیم کردند و مدارک دادند و ثبت شدند در عِداد آدم‌های همسفرمان در حجِ آن سال.
فیروز بازنشسته اداره بهداشت بود و مثل بیشترِ بازنشستگان خود را کوهی از تجاربی می‌دانست که جوانکی به سن و سال من هنوز زود است به درک لازم برای فهمِ آن تجربه‌ها بر و نگاه شکاکی داشت که مترصدش می‌کرد نکند یک‌هو حواسش نباشد و حقی از او ضایع شود و فرقی بین ایشان که غیر خوئی بودند با خوئی‌ها گذاشته شود و این حواس جمعی به طور مدام با او بود تا روز واکسیناسیون و آن‌قدر پرقدرت و قوی که کم مانده بود قشقرقی به پا شود سرِ این‌که چرا کارت واکسن‌های ما زرد رنگ و مال همشهری‌های خودتان آبی‌رنگ است.
زائرانی از این دست، معمولا خیلی دم به تله‌ی آموختن در جلسات آموزشی کاروان نمی‌دهند. و اگر از ایشان بخواهی که در جلسات آموزشی قبل از سفر، حواس‌شان به منبرِ شیخ یا صحبت‌های مدیر و معاون کاروان باشد، جواب خواهی شنید که «بچه جان! من خودم سی سال خدمت کرده‌ام و درسِ این چیزهائی که ملّا و مدیر می‌گوید را به زیردست‌هایم داده‌ام و همه‌ی این چیزها را بلدم. یک‌بار هم عمره رفته‌ام و طواف و تقصیر و سعی و هروله‌ام بهتر از ملای شماست… .» و تقدیر در برابر این دست از زائران بیت الاهی این است که لگام سکوت به دهان بزنی و بگذاری اینان اسب خود بتازند و دعا دعا کنی که کاش در ماراتن نفس‌گیر حج، زمین نخورند… .
الغرض، حاج فیروز که هنوز از خوی حرکت نکرده، توانست سهم صندلی‌های بغل پنجره در طیاره‌ی رفت را احیا کند برای خود و عیال و همشهری‌هایش و نیز توانست نزدیک‌ترین اتاق‌ها را به آسانسور دشت کند حین تقسیمات شُقّه‌ها در مدینه و مکه، اسب مراد می‌تازاند و نیز تا می‌توانست به مستحباتِ نوشته شده در کتاب‌هائی که دائم دَمِ پَرش بود عمل می‌کرد و تا روز عید سعید قربان، بخت با او یار بود. همای سعادت آن‌جا از دوشش پر کشید که بعد از وقوف در مشعر بین اذان صبح تا طلوع، آمدیم در چادرهای منی برای استراحتکی مختصر و صرف صبحانه‌ که بعدش برویم برای رمی جمره عُقبی (بزرگ).
آن سال من هم مُحرم بودم و رسم این است که هر کدام از عوامل که مُحرم باشد حاجی‌ها را ببرد برای رمی جمره. سفره صبحانه را که جمع کردم، حجاج را گفتم که تا می‌توانند آب بردارند با خودشان که مسیری ۱۱ کیلومتری و بدون توقف در پیش داریم زیر ظل آفتاب در لباس احرام و تا برویم و برگردیم، آفتاب عمود زمین خواهد بود و احتمال تعصید حاجی‌ها قریب به صد خواهد شد.
حواسم بود که فیروز موش ندواند و حرف گوش کند و اسباب عطش خودش و همشهری‌هایش را نسازد در مسیری که در حج قبلی و در اثر ازدحام و غلبه‌ی تشنگی، قربانگاه ۵۰۰۰ حاجی از اقصی نقاط دنیا شده بود. مسیر رفت و برگشت به جمرات، از ابتدا تا انتها از لای چادرهای کشورهای مختلف می‌گذرد و برغم این‌که حجاج سومالی و هند و افغانستان و… را می‌بینی، نرده‌ای کشیده شده بین راه و چادرها و فاصله نرده‌ها از هم چنان کم است که نمی‌توانی یک بطری سایز کوچک آب را از لای آن‌ها رد کنی و ایستادن در مسیر یعنی بند آمدن مسیر و تکرار فاجعه منای ۹۴٫ روز عید قربان آن سال درست در نیمه مرداد بود و حساب کنید میزان الحراره و میزان العطش و میزان الگرمازدگی و خستگی را! یعنی که یعنی!
خلاصه که دست هر حاجی یک نایلون دادم و گفتم تا خرخره پرش کند از بطری کوچک و بزرگ آب و انذار دادم که آبشخورهای مسیر کفاف این‌همه میلیون آدم را نمی‌دهند و کس نخواهد خوارید پشت‌تان را در مسیر، الا ناخن انگشت‌تان و بماند که بعضی‌شان حرف گوش نکردند و به خیال این‌که «در هر حال خدمه کاروان باید یک فکری بکند برای تشنگی حاجی‌ش در مسیر»، از گرفتن کیسه نایلونی و برداشتن آب ولو به قدر یک بطری هم خودداری کردند و بماند که بارِ آبِ منِ گرمائی هنوز به پل ابتدای خیابان ۲۰۹ نرسیده خالی شد و من ماندم و حوض خالیِ نقاشی‌م که بی‌ماهی بود!
غرض این‌که فیروز و همشهری‌های تحت فرمانش رفتند برای تجدید وضو. چون و نگفتمش که در رمی جمره‌ی عُقبی سنت این است که پشت به قبله باشی حتا و نیازی به وضو نیست و رفتند و برگشتند و راه افتادیم سمت ساختمان‌های درشتی که در انتهای سرزمین منی با نمای سیمانی و به شکل استوانه‌های به هم مرتبط ساخته شده‌اند و عین میدان آزادی می‌مانند وقتی از BRT تقاطع توحید پیداست و تو فکر می‌کنی همین الان است که برسی به‌ش و هی برو تا برسی و تا برسی جانت بالا می‌آید. همان‌قدر دور و همان‌قدر دیر.
روحانی کاروان در ابتدای صف و من در انتها حواس‌مان بود کسی عقب نماند و جلوتر نرود. این موفقیت تا خود جمرات ادامه داشت اما به تجربه ثابت شده که سنگ زدن به طرز گروهی تقریبا محال است و برای همین، جلوی یکی از ستون‌ها به علامت و شماره ستون و عَلَم کاروان قرار گذاشتیم که هرکس بعد از رمی بیاید آن‌جا و رفتیم سنگ‌هامان را هفت تا زدیم به شیطانِ عُقبی و برگشتیم و به تدریج همه آمدند الا فیروز و سه ربع ساعت کل محوطه جمره را از سر تا ته گشتیم دنبالش و نبود.
حالا این وسط هی شرطه‌ها می‌آمدند جمع‌مان را از هم بپراکنند و هی مقاومت می‌کردم و کم مانده بود سرشاخ شوم با شرطه‌گان و خلاصه هرقدر که ایستادیم، عرب و عجم و سیاه و زرد و کوتوله و قدبلند و شرقی و غربی و روسی و ژاپنی آمد از جلوی علامت گروه‌مان رد شد و حاج فیروز نیامد.
خسته و ناامید فرمان حرکت دادم و مسیر برگشت را چشم به چشم و جا به جا کاویدم بلکه‌م رد و اثری از فیروز بیابم و نیافتم. ۲ و نیم ظهر بود که رسیدیم چادرها و نصف حاجی‌هامان گرمازده بودند و تا خبر گم شدن فیروز در چادر خانم‌ها پیچید، فریاد و فغان زنش چنان آسمان ظهر گرم منی را پاره کرد که مپرس!
ناهار آن‌روز نان و ماست بود و ناهار در کل عید قربان‌ها در منی، همین است. که حجاج دچار مشکلات گوارشی! نشوند از اثر گرما. ناهار خورده و نخورده راه افتادیم دوباره مسیر را برویم بلکه‌م رد و خبری از حاجی گم‌شده‌مان بگیریم و هرچه رفتیم و هرچه گشتیم، کم‌تر به نتیجه نزدیک شدیم. مسیر چادرهای ایران به منی سر تا سر نرده‌کشی و ارتفاع نرده‌ها از ۳ متر بلندتر است و فاصله بین‌شان را گفتم که کم از ۵ سانتی‌متر و بخواهی هم نمی‌توانی از نرده‌ها رد شوی و بروی توی چادرهای بلاد اجنبی و صاف و مستقیم می‌روی طبقه اول جمرات و صاف و مستقیم برمی‌گردی چادرهای ایران. فیروز هم نه بی‌سواد بود و نه کر و کور و لابد اگر در مسیر بود – که قطعا بود- باید می‌رفت سراغ یکی از عوامل راهنمای ایرانی در مسیر و می‌خواست که دستش را بگیرد و صاف بیاوردش چادر کاروان ۱۲۱۲۳٫ غروب شد. از نفس افتادیم. برگشتیم چادر بلکه‌م از فیروز خبری شده باشد که نشده بود. اذان مغرب منی را که گفتند کیف و کوله حاجی‌ها را جابجا کردیم که جا برای صف جماعت باز شود و مطابق سنت، بعد نماز روضه داشتیم. رسم است روضه حضرت ابراهیم می‌خوانند و وصلش می‌کنند به ماجرای میدان رفتن حضرت علیِ اصغر. روضه داشت به جای سوزناکش می‌رسید که داد و بیداد از چادر زن‌ها بلند شد. و نه داد و بیدادی که در اثر گریه برای روضه باشد. نگو فیروز زنگ زده به خانه‌ی دوست و همسفرش در پلدشت و گفته به بچه‌های دوستش که زنگ بزنید به شماره عربی پدرتان و بگوئید من گم شده‌ام.
گفتیم به دوست و همشهری فیروز که زنگ بزند به خانه‌شان و شماره‌ای که فیروز با آن به ایشان زنگ زده بود را بگیرد که زنگ بزنیم به آن شماره که بدانیم فیروز در کجای این سرزمین باریک و متراکم گم شده است و شماره که دست‌مان آمد زنگ زدیم و یارو یک نیجریائی بود که به عربی دست و پا شکسته‌ای قاطی با انگلیسی گفت که حاجی‌تان را تشنه و هلاک در مسیر برگشت از جمرات یافته و آورده به چادر خودشان و آب و غذا داده و الان که خون به صورتش دوید، تلفنم را خواست و زنگی زد و پا شد که برود. گفتیمش که بدو دنبالش نگذار برود و آدرس بده بیائیم چادرتان. و چادرشان در منتهی الیه دوردست منی بود و به هر والزاریاتی که بود رفتیم و فیروز را آوردیم و معلوم شد قبل رمی جمره خواسته تجدید وضو کند و رفته طبقه بالای جمرات و گیج شده و راه برگشت به طبقه اول را نیافته و سر از خیابان مخصوص آفریقائی‌ها درآورده و هفت سنگِ رمی جمره‌ی عقبی را هنوز نزده و… .
چنان خسته بود که نای آمدن تا چادرمان را نداشت و از خدا پنهان نیست و از شما هم پنهان نباشد که ما هم نای رفتن نداشتیم و مصیبت بزرگ آن‌جا بود که باید نصف شب نشده، یکی‌مان فیروز را می‌برد جمرات که هفت سنگش را بزند توی صورت شیطان! و لعنت خدا بر دل سیاه شیطان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.