هر سال حوالی ایام حج، فیلش یاد هندوستان میکند و زنگ میزند بهم. به یاد آن شبی که در منی مریض شد و بردمش دکتر و دگزا بهش تزریق کردند که جان بگیرد و سرپا شود و سنگهای روز دوم و سومش را بزند و او این همراهی تا چادر امداد پزشکی و آن دو سه کلمه عربیِ دست و پا شکستهای که خرجِ فهماندن احوال و مریضی او به دکترِ مصریِ چادر هلال احمر سعودی کردم را لطفی میداند که لابد اگر شاملش نمیشد معلوم نبود چه بر سرش میآمد در مملکت غریب!
و هر سال هم یادش میرود که پارسال پرسیده آیا زن بردهام یا نه و آیا بچه دارم و چند تا؟
معلم بود و به غایتِ معنا ساده دل و صاف و بیشیله پیله.
همسفر حج ۹۱ مان بود. متولد ۱۳۴۱ و در عین پنجاه سالگی هنوز در سادگی روزهای جوانیش که هنوز از روستا به شهر نیامده بود و اسم فامیلش را عوض نکرده بود، مانده بود.
سرِ خرید بسته مکالمهی رومینگ باهم رفیق شدیم. روز سوم مدینه بود که دیدم عین مرغ سرکنده، تلفن به دست در لابی اینسو و آنسو میرود و مسلمانی نیست که صدای «یا لَلمسلمین»ش را بشنود و اجابت کند و برایش بسته بخرد از همراه اولِ ایران. که خطش باز شود و زنگ بزند به زن و بچهاش. که بعدها فهمیدم «به زنش» اصلا موضوعیت نداشته و فقط به دخترها و خواهرهایش میخواسته زنگ بزند.
آنسال گوشیها هنوز اندروید نشده بودند و من که لبتاب با خودم داشتم، با حاج مهدی که رمز دوم کارتش را حفظ بود، برای نصف مردم کاروان بسته مکالمه رومینگدار همراه اول خریدیم که تماسشان با وطن قطع نشود و البته حاج ابوالفضل یکی از آن نصف مردمان کاروانمان بود. و خرید بسته، لطف علیحده و زیادهای محسوب نمیشد. اما او ارتباط با دخترها و خواهرهایش را از صدقه سری ما میدانست و هرجا هربار که روبرو میشدیم بابتش تشکر میکرد و کمکم پایش به اتاقمان باز شد و چند جمله که گفت، فهمیدم بیشتر از آنچه نشان میدهد سادهدل است و فهمیدم اگر رهایش کنیم، میشود اسباب سرگرمی کاروانیان و سر همین بود که کاری کردیم بیشتر با ما ایاق شود تا نشود ابزار دلخوشی و تفریح ملت.
دیگر همهجا با ما بود و تقریبا به غیر از اوقات نماز و غذا و خواب، روزگارش را با ما میگذارند. و رفیقمان بود و ماند تا روز عید قربان که خسته و گرسنه از مشعر رسیدیم به چادرهای منی و صبحانه خورده و نخورده، یا علی گفتیم که برسیم جمرات –و بقول حاج اسماعیل شوربلاغی؛ مقام و مرقد جناب شیطان- که هفت سنگ روز عید را بکوبیم به دیوار عریض انتهائی جمرات و برگردیم چادر.
و این یک خط که گفتم برویم و برگردیم، در روز دهم ذیحجه ولو اینکه حج ۹۱ در پائیز برگزار میشد، چنان گرم است و چنان دور است و چنان ازدحامی در آن هست که دل سنگ از دیدنش آب میشود!
الغرض با حاج ابوالفضل که چند روز عدم رنگآمیزی موهای سر و صورت، لو داده بود که نصف موهایش سفیدند و با باقی کاروانیان راهی جمرات شدیم و دوستان که دیدند مسیر دورست و راه دراز،
فکر کردند «یولا نردیوان گویالار[۱]» و ابوالفضل را کشیدند تو خودشان و پیچِ نطقش را باز کردند و حرفِ اختلافش با عیال و اینکه چرا روز بدرقه نیامده بود پای پله اتوبوس و چرا حلالیت نخواسته بود از حاجی و… را پیش کشیدند و تا من به خودم بیایم و او را از دست نردبان گذارندگان به راه نجات دهم، حاج ابوالفضل قصه را رسانیده بود به نحوه برگزاری عروسیش در تالار بلوار خوی و تعداد مهمانهائی که قوم زن بهش تحمیل کردند و همه خرجشان را او از حقوق معلمیش داد و تا چند ماه کمر راست نکرد از قرض و قوله و اگر سر نمیرسیدم معلوم نبود ادامه قصه را بعد از تالار به اتاق خصوصیشان میکشانید یا نه.
صدایش کردم و عَلم را گذاشتم روی دوشش و فرستادمش جلوتر از همه که علامت کاروان باشد. با آن قد بلند و موهای تُنُک و پریشانِ شانه نزدهاش. و دست دوستان و همسفران ماند توی حنا و غر زدند که چرا اسباب دلخوشیمان را گرفتی از دستمان. و به هر نحو رسیدیم جمرات و هفت سنگمان را زدیم و برگشتنی عَلم را داد دست کسی و گفت خسته شدم و باز افتاد توی تورِ دوستانِ طالبِ شوخی و خنده و بذله و هجویات. و دیدم دارند سراغ ادامه داستان را میگیرند که بعد از ولیمه شام که برای عروسیت دادی چه شد و هر چشم غره که رفتم جماعت را که «آقا جان! مثلا لباس احرام تنتان است و حرمت نگه دارید!» به گوش کسی نرفت که نرفت.
یاد جوکی بیمزه افتادم و انگار بهم وحی شد که با این لطیفه میتوانم به ماجرا فیصله بدهم. رفتم دمِ پَر ابوالفضل. گفتم «حاجی! شما که معلمی و چهار تا کتاب بیشتر از ما پاره کردهای، بهمان بگو که سنگ زدن به شیطان و قربانی کردن ماجرایش چه بوده؟» و ابوالفضل که بعد از مدتها مورد سوال مهم و تاریخیای قرار گرفته بود بادی به غبغب انداخت و ماجرای خواب حضرت ابراهیم و سر بریدن اسماعیل و حلول و وسوسه شیطان را با جزئیات تمام شرح داد و نیم ساعتی برایمان منبر رفت.
طوریکه باقی همراهان بشنوند، پرسیدم «حاج ابوالفضل! اینی که گفتی در خواب به ابراهیم وحی شد که پسرت را سر ببُر و او به وحی عمل کرد و چاقو نبُرید درست. اما یک سوال اینجا مطرح میشود! و آن اینکه اگر خدا به جای فرزند دستور میداد ابراهیم سر زنش را ذبح کند و اگر چاقو به وظیفهی بریدنش عمل میکرد و قوچ از بهشت نمیآمد که به عوض قربانیش کنند، لابد الان مناسک حج اینگونه میشد که خلقالله سال به سال بیایند حج و روز عید قربان بعد از راندن شیطان با هفت سنگی به نمادش میزنند، زنشان را میبردند قربانگاه و سرش را گوش تا گوش میبریدند. نه؟»
ابوالفضل که تا حالا این شکلی به ماجرا نگاه نکرده بود، برقی دوید تو چشمهایش و از انرژی مثبت حاصله از این خیال، پاهایش جان گرفتند و با ضربآهنگی تندتر قدم برداشت و دو سه قدم از جمع جلوتر افتاد و خنده بر لبش روئید. لابد به خاطر اینکه اگر اینگونه میبود با یک تیر دو نشان میزد. هم حج واجبش را ادا میکرد و هم از بلائی به نام زنش خلاص میشد.
برق چشمها و تندی گامهایش اما دیری نپائید. چند لحظه گذشته و نگذشته، همانطور سر پا وا رفت و از حرکت ایستاد. رسیدیم بهش. یکی پرسید «چهت شد حاج ابوالفضل؟ چرا وایستادی؟»
و ابوالفضل که انگار جوکِ نخنما شدهای که هر سال هزار بار روز عید قربان به هم میفرستیم و به رغم تکراری بودن، هرّ و کِرّ بهش میخندیم را تعمیم داده بود به اینکه اگر شوهرخواهرهایش بیایند حج آنوقت تکلیف چه میشود؟ یا اگر فردا روزی دخترهایش شوهر کردند و شوهرها فیلشان یاد هندوستان کرد و خواستند بیایند حج، دخترکان طفل معصوم چه گناهی کردهاند که بعد عمری شستن و سابیدن در خانه شوهر و کشیدن هر جورهی ناز پسرِ مردم، یارو بیاوردشان در صحرای داغ عربستان و قربانیشان کند؟
رو برگرداند سمت من و به ضرس قاطع گفت «خدا جای حق نشسته. خوب شده که آن سال چاقو نبریده و خوبتر شده که نگفته زنت را بیاور قربانی کن. اگر قربانی را زن میگرفت و چاقو میبُرید، تا حالا هزار بار شوهر خواهر بزرگم، فاطمه را آورده بود اینجا سلاخی کرده بود؛ مرتیکهی الدنگ!»
[۱] یولا نردیوان گویماخ؛ ضربالمثلیست ترکی که معنا تحتاللفظیش میشود «نردبان به راه گذاشتن» و یعنی اینکه با حرف زدن سرمان را گرم کنیم تا طولانی بودن راه به چشممان نیاید.