سر را هم نمی شود بالا گرفت!

نوشته بود:
پای نامه صد و چهل هزار امضا بود. نوشته بودند:« بشتاب، ما چشم به راه تو هستیم.». نوشته بودند:« ما با تو هستیم و صد هزار شمشیر با ماست». نوشته بودند:« برای آمدنت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز نمی خوانیم». نوشته بودند:« میوه ها رسیده و باغها سبز شده. منتظرت هستیم »
نامه در دستهایش، وسط بیابان روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد: « کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟ مالی را برده ام؟ کسی را زخمی کرده ام؟». بی دلیل هلهله کردند.
گفت:« مرا دعوت کرده اند . این نامه ها….» صداهای بی معنی و نا مفهوم در آوردند تا صدایش نرسد. جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و نا گهان ساکت شد: « شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟! یزید بن حارث؟!…»
اسمها همان اسمهای پای نامه بود.

برایش نوشتم:
اینها را نوشته ای …
بعد پائین اینها اتوماتیک وار و به رنگی متمایز، نوشته شده:
نظر بدهید
وقتی امام ایستاده مقابل من
مقابل فطرت من
وقتی که امام، هزار هزار نامه ی دل مرا که نوشته بودم برایش که بیا که میوه ی دلم رسیده و نوبر است و فقط برای تو چیده ام اش
وقتی امام مقابلم ایستاده و من دلم را به تاراج داده ام و زده ام زیر همه ی حرفها و قول هایم …
چه نظری
چه کشکی
چه پشمی …
نظر و حرف که سهل است!
سر را هم نمی شود بالا گرفت…