استاد تاریخمان که خدا مثل او را زیاد کند و نمونهی مجسم کتابخوانی و کتابخواریست، روزی لابلای بحثی که در فقره حضور خوارج در شاخ آفریقا در خلال سالهای قرن دوم هجری میکرد، بیمقدمه گفت «تاریخ را اگر بخواهید عینی ببینید و بخوانید، ردش را باید لابلای رمانها و قصهها و حکایتها و داستانها بجوئید.»
و شاهد مثال آورد از «قصههای هزار و یک شب» و «بینوایان» و «دُن آرام» و… که فکر میکنیم محض پر کردن اوقات فراغت نوشته شدهاند و اگر درست نگاه کنی، از نحوه مراودات مردم کوچه و بازار در آن میشود یافت تا سطح رفاه و معادلات سیاسی و فراز و فرود حکومتها.
میگفت «رمان، یعنی فلسفه و تاریخِ رقیق شده برای استفاده عموم!» و راست هم میگفت. حالا که فکرش را میکنم و با عینکی که استادمان به چشم داشت دنیا و کتابها و رمان و قصهها را دوباره نگاه میکنم، چیزی غیر آنچه میدید را نمیبینم.
«روزهای برفی» داستان بلندیست از «قاسمعلی فراست» که حدود سی سال پیش نوشته و منتشر شده است. در سالهای ابتدائی دهه هفتاد خورشیدی. آنزمان که جامعه ادبی، بعد از بلای جنگ، داشت کمر راست میکرد به ثبت و ربط آنچه گذشته بود و قصه مال «یداله» است، روستائیزادهای که آمده شهر تا برود دبیرستان و درس بخواند و در شهر خانه گرفته و چشمش در بحبوحهی روزهای نوجوانی به سیاست افتاده و پای درس معلمهائی نشسته که کلهشان بوی قرمه سبزی میداده و از ظلم شاه شنیده و از حرف «آقا» و اعلامیه و نوار و کتاب و تظاهرات… .
روزهای برفی، مثل بیشتر رمانهای دهه هفتادی که میخواهند فضای ایام انقلاب و مبارزه را به تصویر بکشند، لابلای سرمای زمستان نقاشی شده و بوی هیزمِ خشکی که رویش یک لایه برف نشسته را میدهد وقتی که بیاندازیش توی بخاری.
سطر به سطر و خط به خط و به طرز ناخودآگاهی، سادگی روزهای دور از تکنولوژی و موبایل و تلویزیون و حتا یخچال را دارد وقتی که یداله و مرتضی آخر هفتهها با یک بغل رخت چرک برمیگردند روستا و عصر جمعه با یک بقچه نخود و گوشت و پنیر و نان برمیگردند شهر تا وقتیکه حرف دبیر ریاضی را میشنود که گفته بود «من هم مثل شما محصل بودم، کار میکردم و درس میخواندم و همه کارهایم را خودم انجام میدادم» و از آنروز تصمیم میگیرند که لباس نَشسته به ده نبَرند… .
کتاب را حین سالهای نوجوانیم خواندهام. همان حوالی ۷۳ یا ۷۴٫ وقتی که انتشارات مدرسه تازه راه افتاده بود و نمیدانم کدام شیرِ پاک خوردهای اسم مرا نوشته بود بین مشترکین انتشارات که با پرداخت مبلغی بطور سالیانه، هر دو سه ماه یکبار کتابهای مناسب سن و سالَم را برایم میفرستادند.
سالهائی که هنوز بخاری خانهمان نفتی بود و سختیِ کشیدن نفت با تلمبه از تانکرِ تهِ حیاط و خِرکش کردنش تا خانهای که فقط اتاق نشیمن و آشپزخانهاش گرم بود و کف پاهایت یخ میزد از لمس سرمای فرش و موکت هال؛ وقتی میخواستی فاصله درِ حیاط تا درِ اتاق نشیمن را بدوئی که سردیِ کمتری بخزد زیر پوستت و کمتر بلرزی از سرما.
حالا سالها از آن روزها گذشته. نه خانه و شهر ما که قریب به اتفاق خانهها در شهرها و روستا لولهکشی گاز دارند و نه فقط نشیمن و آشپزخانه که انباری خانهها هم حتا وسط چله زمستان گرمند. دیگر نه از آن «روزهای برفی» که شب میخوابیدی و صبح با نیم متر برفِ فرش شده روی بام و حیاط و کوچه مواجه میشدی خبری هست و نه از تلمبه و تانکر و کوپن نفت و منتِ نفتچیِ محل را کشیدن.
حتا نمیدانم که آیا برغم اینهمه کارِ جدید که نوشته و چاپ شده و میشوند، مجالی برای تجدید چاپ و دیده شدنِ مجدد «روزهای برفی» هست یا خیر؟
یکساعتی لابلای کتابهای قدیمیم را میگردم تا نسخهای که سالها از خوانده شدنش گذشته را پیدا کنم. حالا سالهاست که عادت دارم اولِ کتابهایم را بنویسم؛ روز و ماه و سال و محل خریدن کتاب را و اسمم را. و اگر هم حالی بود، خط و خبری بعد از آنکه کتاب را خوانده باشم. کتاب را به شوقِ دیدنِ دستخطِ آن روزهایم پیدا میکنم؛ پاکِ پاک است. بیهیچ نقطه و خط و ردی از خودکار و مداد که رویش کشیده شده باشد. ذوقم میماسد به چشمهایم. روزهای اول دی ماه ۱۴۰۰ است. پرت میشوم به سالِ سردِ ۷۳٫ شبهائی که این کتاب، با من تا رختخواب و دقائق پایانِ بیداری میآمد. سرما میخزد کف پایم… .
صبح فردا فروشگاههای آنلاین کتاب را میگردم. بیهیچ تغییری در طرح و رنگ و اندازه، نسخهای هست که گذاشتهاند برای فروش. بیآنکه سردی سالهای دور از انقلاب را داشته باشد… .