کافه پیانوی فرهاد جعفری را می خواندم. آنجایش را که نوشته: خیلی وقت است کفش جفتی خدا هزار تومن پایش نکرده و از این جوراب های سه جفت هزار تومن می پوشد که مدام به آدم احساس جلفی و سبکی می دهند و هیچ جور وادارت نمی کند که آرام و سنگین راه بروی … بعد به پیروی هم کاران ِ اداره رفتم و پوتین ِ جفتی خدا هزار تومن خریدم که سنگین اند و پاهایم را سنگین کرده اند و هر بار که چشمم به شان می افتد، فکر می کنم که باید سنگین تر باشم و با پای افزارهائی به این شق و رقی، راه تازه ای برای خودم پیدا کنم و قدم بزرگی بردارم و حق ِ مطلب را درباره ی کفش به این قشنگی و شق و رقّی، ادا کنم …
با این ها، کار دست خودم ندهم خوب است!
دیدگاهها
کفش هایم کو…؟
کاش چرمی بود
چرمی نیست و اینهمه عُجب آورده و رگه های تبرج جاهلیه را تکانیده. چرمی اگر بود که واویلا می شد …