ترسم تو بیائی و من آن روز نباشم.

روزیکه خواهی آمد
از کوچه های باران …
نمی دانم که هستم یا نه!
شاید … که بیائی و من آن روز نباشم!
اما
می دانم که می آئی…
در نایاب ترین ثانیه هائی که ساعتهای دیواری قدیمی تجربه خواند کرد!
در لابلای بوی خوش اقاقی ها و آواز پر جبرئیل …
می دانم که می آئی!
می دانم!!!!

دیدگاه‌ها

  1. خانومی

    سلام دوست خوب مطلب زیبایی نوشتید از انکه وبلاگ من سر زدید ممنون موفق باشید… در پناه حق

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.