آن یک نفر که روزگاری نوشتن هایش را دوست می داشتی، می گفت همیشه، که آدمیزاد زاده رنج است در این سیاره رنج!
تو و من و همه ی انهائی که قوه ی تعقلشان و غریزه احساساتشان قد بدهد، خوش دارند این ندانسته در گردون نمی دانم ها چرخیدن را
شب، که دلتنگی ام را به خیابان و جاده و بیرون شهر کشانیده بودم، دائم دلم می خواست که با تو حرف بزنم.
به خودم که امدم
سماع می کردم با ملودی های عاشقانه امواج رادیو … آنجا که فریاد می کرد:
خوشا وقت شوریدگان غمش
حالا بماند که دلم برای جولان دادنهایت کمی تنگ شده
بگذریم که این نیز بگذرد …
پی نوشت:
این را از آرشیو گرد گرفته ام پیدا کردم. متنی که سالها قبل نوشته شده بود برای عزیزی که سر سنگینی می کرد و رخ نمی نمود …