ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود!

اصلن باید یک قانونی نوشته بشود که دستور بدهد اتفاقاتی که برای آدم می افتد، ته نشین بشوند، بعد یکی دیگر اتفاق بیفتد. اتفاقات نباید این طوری وحشیانه بیفتند. باید به آدم امان بدهند. باید بگذارند آدم از یکی شان عبور بکند، بعد صدتا دیگر پیش بیاید. آدمی که منم که فقط می توانم در یک لحظه ای که می گذرد، یک کار را درست انجام بدهم، نباید این طوری توی دل ماجراهایی بیفتم که هرکدامشان ساده ترین توقعشان از من انتظار کشیدن است. ساده ترین توقعشان این است که من را به طرز کشنده ای فرسوده کنند و من مطیعانه ادامه بدهم. باید یک قانونی نوشته شود که یک آچغالی ای بیاید ترس های زیر بالش آدم را جمع کند، ببرد بریزد یک جای دور. یک قانونی که بگوید انتطار از یک حدی نباید طولانی تر بشود.
از: ایشان