دو مساوی ِ یک!

حسّم دقیقن شبیه لحظه های آخر سال کهنه و دم دمای تحویل سال است.
حال رُستن و شکوفه زدن دارم.
انگار جوانه ای در دلم سر بر آورده است.
انگار در هیجانی عمیق و پر حادثه، لحظه های آخر ماراتنی چند صد کیلومتری را می دوم و تا پایان راهی نمانده.
افق، رو به رویم باز است و تا بی نهایت هستی، چشم در چشم آفتاب دوخته ام که برآید و به هم سازیم و جهانی تازه سازیم.
حس می کنم روحم را که بزرگ و بزرگ تر می شود!
حس می کنم روحم را که پوست می اندازد.
حس می کنم روحم را که نو شده است.
روز به کام من است و بخت و کام جاودانه با من.
بعونک یا جمیل..