خسته گان عشق را ایام درمان خواهد آمد…

شاید چاره ی این روزهای من دریا باشد.
کشتی باشد.
طوفان باشد و قرعه ای که مرا به کام ماهی می فرستد.
دلم
طوفان می خواهد… دریاماهیموج
شاید تا در دل ماهی بلا گرفتار نشوم، (دال)ِ دلم به الف راست نشود…
وَ ذَالنونَ اِذ ذَهبَ مُغاضِباً فَظنَّ اَن لن نقدرَ علیه
فنادا فی الظُلمات: ان لا اله الا انت. سبحانَک اِنّی کنت من الظالمین.
اصلا شاید حال ِ همین حالای من، حال یونس غضب ناک و روی از قوم برگردانده باشد. شاید یونس ِ کم چاره هم در جمع بود و دلش جای دیگری. شاید گناه یونس هم بی مبالاتی اش بود و کاسه ی کوچک صبرش… مثل من که بی تابم. بی مبالاتم و بی صبر.
اصلا شاید کار من به ماهی و دریا و طوفان نکشد. قرارست این روزها از این نزدیکی ها قطاری عبور کند که در راه ماندگان و بی چاره گان را ببرد تا شهر خورشید. شهری که خدای همین نزدیکی ها، با ملائکه ی مقربش درهای رحمت را به روی ساکنانش گشوده و اسم اعظم آن گشایش را رمضان ِ کریم نهاده…
من نه یونُس ام و نه می توانم و می خواهم که یونس باشم.
من یک بلازده ی جامانده ی روزهای غربت زمین ام که فقط دلم هوای شهر خدا را کرده که فقط می خواهم که تا ایست گاه قطار بهشت بدوم…
این روزها که می گذرد
صبا بوی رمضان را نزدیک تر می آورد…
این روزها که می گذرد
دلم بی تاب تر می شود…
دلم آیه می خواهد:
فَاستَجَبنا لهُ و نجّیناهُ من الغَم
و کذلک نُنَجی المومنین…

دیدگاه‌ها

  1. محتشم

    سلام
    هروقت میخوام براتون کامنت بذارم میبینم اینجا نوشتید
    : هر چی دلتان می خواهد بنویسید.
    ولی اون پست بابا گلدی رو که خوندم دیگه دلم ندونست که چی میخواد و قلمم سست شد برای نوشتن دل نوشتها
    یاد سرداران بخیر

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.