از وقتی که تقّی به توقّی خورده و ما – به زعم خودمان! البته- شده ایم یک کاره ی جائی که این جا باشد!!!، دفتری برداشته ام و کارهای باید ام را هر روز مرقوم می کنم آن تو. هم چنین است کارهائی را که نکرده ام و باید برای انجامشان فکری بکنم. حالا می توانم بگویم مثلاً کار اولویت دار هفته یا ماه آینده ام چیست؟!
این روزها، باید! باران ببارد و نمی بارد.
این را یادم نبوده و ننوشته ام اش.
حتی هیچ جای دفترم با خودکار قرمز، درشت نمی نویسم که: باید فکری به حال بارانی که نمی بارانی! بکنیم…
شاید اگر هزار هزار سال دیگر بگذرد و نبارانی، هیچ یادم نیفتد که زمین و اهل آن به آب زنده اند و آب باید باران باشد و ببارد.
و قطره ای از آن هزار هزار ابر بالای سرم نمی بارند مگر اینکه تو رخصت نزولشان داده باشی.
ما را بباران. با بارانی از رحمت و گشایش. با ابرهای اجابت. با قطره هائی که هرکدام که می بارند، کلمه اند در هبوط تنهائی و سکوت این روزهای ما.
پائیز به نم نم باران های دو نفره اش! پائیز است…
می دانی که!؟