دو سال پیش مسعود را دیدم که هیچ شبیه قهرمان هائی که برادرش در فیلم – خواب هایش توصیف می کرد، نبود. موهاش ریخته بود و صورتش پر از چروک. از زندگی. از مصائب زندگی. توی گورستان بودیم که دیدمش. نشسته بود روی سنگ گوری. سنگ گور شهیدی. گور روایت گری که خواب هاش زمانی برای من از هر قصه ای حقیقی تر بود و اکنون خودش پیوسته بود به خوابی بلند، به بلندترین خوابی که می توان دید.
مصطفای مستور. همشهری داستان شماره ۵۸٫ مهمرماه ۸۹
دیدگاهها
سلام
برادر من صبر انقلابی تا کی؟ زمانی که غرق می شوی میتونی صبر کنی تا فرجی بشه؟ تا بحال حساب کردی پرورش یک بسیجی چقدر وقت و زمان و محیط لازم داره که یه مشت اراذل اوباش اون رو به شهادت میرسونه!
در مورد دستگاه قضا هم شناخت دارم که چطور کار میکند! صبر دستگاه قضا مساله مصلحت اندیشی است
صانع ژاله برادر من بود نه یک همکار یا دوستم پس الان انجام عمل انقلابی واجبه.
یک بچه گرگ رو اگر داخل آدمها بزرگ کنی اگر بزرگ بشه اول اون آدمها رو نابود میکنه.
اگر قرار بود صبر اینجوری کنیم باید در برابر آمریکا صبر میکردیم.
یا مهدی