تو هم ای دل ز من گم شو…

دی شب تا صبح در خوابم بودی.
آمده بودی با نسیم شمال تا خود این جا.
عجیب ترش این که سکانس های بودنت روی بلندی ها بود. روی پله ها. روی پل ها…
و تو بودی
تا دم در مغازه ی رفیقی که جویای حالش شدی!
می دانی که! من اصولن خواب نمی بینم…