نقش پیشانی ِ ما «یا فاطمه» ست!

طی این سال ها هر بار که خواسته ام چیزکی بنویسم، قبلترش چیزی از درونم جوشیده و آنقدر جوشیده که سر ریز شده و ریخته روی کلماتی که جمله هائی شده اند که باید!!! می نوشتم شان تا بقول امام عاشق، حضرت صادق علیه السلام: دل م به نوشتن شان آرام شود. خاصیت عجیبی که در نوشتن نهفته و بارها و بارها آن را آزموده ام و یقین دارم که نوشتن آرام بخش ترین مُسکّن روزهای گذار است. و روی همین حساب است که سفارشی نوشتن در مرام م نیست و نمی تواند باشد. و باز روی همین حساب است که انتظار بی جا و شاید به جای دوستان ِ دور و نزدیک برای بعضی موضع گیری های نوشتاری، همیشه ی خدا بی جواب می ماند و خاطر دوستان آزرده.
با همه ی این اوصاف، این یک پست کاملن سفارشی است. و اگر نبود نام نامی حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها، سفارش نوشتن این پست نیز می رفت قاطی الباقی باقالی ها!
اما بعد. سال ها پیش در ایام جنگ خبر شدیم که رزمنده ای از آشنایان ِ نزدیک، جراحت سختی برداشته و عهد، وقتی رسیدیم بالای سرش که پس از عمل جراحی چند ساعته ای که روی دست مجروحش انجام شده بود، تازه داشت به هوش می آمد و کسی را نمی شناخت. تصویر آن لحظه که هی سر می چرخاند تا کسی را بین آن همه آدم که همه از آشنایانش بودیم بشناسد هیچ از خاطرم نمی رود و ماندگارترین لحظه ی آن دیدار ماندگار، آن ثانیه ای بود که چشمانش قفل شد روی عکس قاب شده ی شهیدی که به دیوار بود و بین آن همه آدم و در آن حال و هوا، تنها او را شناخت و با صدائی خفیف، درآمد که نمی گذارم خونت روی زمین بماند… حتی اگر خونم اگر ریخته شود و از پا بیفتم… و همه ی این جملات حماسی ِ بی اختیار، از زبان کسی می جوشید که در نظرم مظهر غیرت و همیت بود و من می دانستم که آدم ها وقتی به هوش می آیند در هپروت بین هشیاری و بی هوشی مکنونات قبلی شان را رو می کنند…
این بود تا ذکر رفیق به تازگی عمل پیوند قرنیه کرده ی ما که چند پست قبل ذکر خیرش رفت هم به آن اضافه شد! مادرش می گفت وقتی داشت به هوش می آمد در خواب و بیداری فقط یا زهرا می گفت و لا ینقطع نام حضرت صدیقه را می برد… آن قدر که همراهان منقلب می شده اند و یازهرا های هادی ِ ما از آن تاریخ نقل محافل است. و من دانستم که مالک ِ بلامنازع ِ دل ِ پاک رفیق ما نام نامی صدیقه ی کبری سلام الله علیهاست.
این ها همه بود تا در منبری از منابر فریضه ی مغرب و عشاء مسجد، ذکر اوقات سُکر و بی هوشی آدمی رفت و شیخ فرمود که آدم ها هیچ اختیاری در کنترل دل و ضمیر ناپیدایشان در آن ساعات ندارند و هرچه می گویند آن است که هستند که هادی، سقلمه زد که یادم بیاندازد او وقتی به هوش می آمده مکنون قلبش را لو داده و خواست تا چیزکی در فضیلت دلش!!! بنویسم. و نمی نوشتم تا دی شب که نا خودآگاه گفت: آن بار ناخودآگاه ِ دلم دست بی بی بود و او را صدا زدم، نمی دانم وقتی می روم برای عمل دوم هنوز دل در گروی ایشان خواهم داشت؟