فکر کن یک شب سرد پائیزی – زمستانی، کز کرده ای کنار بخاری شعله ور گازی خانه تان که پیچش را تا جا داشته پیچانده ای تا هر قدر که نایش می رسد گاز بدمد در کوره ی افقی بخاری و ارتفاع شعله های آبی را که حالا بیشترشان زرد شده، بلند تر کند و تا جا دارد هوای سرد اتاق را گرم.
فکر کن در سُکر سرمای بیرون و گرمای مطبوعی که دارد کم کم اک می خزد زیر پوستت یواش یواش پلک هایت سنگین و سنگین تر شوند… آنقدر سنگین که تو را با خود ببرد به خوابی شیرین و سنگین…
فکر کن چشم باز کنی و بعد خمیازه ای طویل، به صدای تیتراژ اخبار ساعت هفت صبح از خوابی عمیق بیدار شوی و ناباورانه بشنوی از مجری جوان و خوش چهره ی اخبار بامدادی که امروز: شنبه! سیزدهم اسفند یک هزار و سیصد و نود خورشیدی مطابق با دهم ربیع الثانی هزار و چهرصد و سی و سه قمری برابر با …
و در خماری بین خواب و بیداری، بفهمی که از فتنه ای سنگین، بی آنکه بدانی و بخواهی و بفهمی! عبور کرده ای…
از گردنه ی صعب و سختی که اگر بودی و بیدار بودی باید کلی انرژی و وقت و اعصاب برای عبور از آن خرج می کردی که ته ش یکی از چند نفر نامزد نمایندگی مجلس، گوی سبقت از رقبا برباید و فاتح قله ی پیروزی دوازدهم اسفند نود شود!
فکر کن، این دو سه ماه مانده تا انتخابات چقدر سخت خواهد گذشت و چقدر آبروها خواد ریخت و چقدر پرده های حرمت و حیا را خواهد درید!
فکر کن اینهمه دریدگی، برای وصال آن صندلی چرخان سبز در حوالی بهارستان می ارزد که زمستان این چنین سخت و سنگین را از سر بگذرانی؟
و فکر کن چقدر خواستنی است خوابی که تو را از این دو سه ماه ملتهب و پر فراز و فرود و حاشیه به سلامت! عبور دهد!
دیدگاهها
جانا سخن از زبان ما می گویی…
جانا سخن از زبان ما می گویی…