ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد!

خواب عجیبی دیده بود. آن قدر که دست به دامن واسطه ای شد تا معبّر معتبری در قم رویایش را تعبیر کند و حال پریشانش آرام شود. عهد در تلاطم اثر خواب عجیبش زد و کفش هایش را دزد برد و مجبور شد برود کفش نو بخرد. کفش هائی سبک و نرم که احساس پرواز به ش می داد و فکری شده بود با کفش هائی که نو کرده، لاجرم باید راهش را هم نو کند. در خوش دلی قدم زدن با کفش های نو، تلفنش زنگ خورد و تعبیر خوابش را گفتند که سعد است و نیکوست و توفیق توبه خواهد یافت و یحتمل سفر مکه در پیش خواهد داشت. آرام شد اما هزار فکر دیگر به سراغش آمد. او کجا و مکه کجا؟ تازه صحنه هائی که در خواب دیده بود چه ربطی به توبه و سفر حجاز می توانست داشته باشد؟ و این که بر او چه گذشته که کفش هایش وقتی نو شدند که خوابش تعبیر شد؟ و تلاقی این اتفاقات بی ربط برای او که سال به سال خواب نمی بیند از چیست؟
دیدمش. دیر وقت بود. گفتم برای یک نفر جای خالی داریم. می آئی برویم اربعین را کربلا باشیم؟
نمی دانستم حکایت کفش ها و خوابش را. نمی دانستم فکری شده که راهش را نو کند با کفش های نو. نمی دانستم به ش گفته اند برخواهی گشت. نمی دانستم بشارتش داده اند که سفر قبله نصیبت خواهد شد!
نمی دانستم…