وقتی نان تمام شده بود!

سال ۱۹۴۴، پدر بزرگ در میانه ی دهه ی سوم زندگی اش بود. صورت زمخت ولی خوش قیافه داشت؛ دماغ نوک تیز و چشم های مشکی که از شوق چیزی تازه و بزرگ که می توانست جهان را عمیقا زیر و رو کند، برق می زد. پدر بزرگ فقیر بود. بارها به من گفته بود: «صبحانه نان و سیب می خوردم. ناهار نان و سیب می خوردم. شام فقط سیب می خوردم چون تا شام، دیگر نان تمام شده بود.»
================
خریدن ِ لنین. میروسلاو پنکوف
ترجمه ی امیر مهدی حقیقت
داستان همشهری. شماره ی آذر نود