این حسرت مکرر

این روزها
این جا آنقدر شلوغ و پر حادثه و پر رفت و آمد است که نمی شود در گوشی با تو حرف زد.
انگار این سرنوشت همه ی کلمات ِ بعد از این من است که باید! یک کنج خالی دلم بگذارمشان و مکتومشان کنم تا وقت معلوم و روز ِ موعود که مگر برگردی و روز از نو شروع شود و روزی من نیز از نو.
می گویند وقتی خواهی آمد که آفتاب زده باشد و من از دل این روزهای بی خورشید و زمستانی و سرد، هیچ گمانم به آفتاب و سلام دوباره اش نمی رود… که فرمود: « انهم یرونه بعیدا »
اصلن آمدیم و ما تا اطلاع ثانوی، لائق آفتاب نبودیم و خورشیدی سر بر نزد. بی خورشیدی کم دردیست که زخم نبودن تو هم به آن اضافه شود؟
می دانی!
گاهی… و نه گاهی که همیشه، نبودنت بزرگترین درد عالم است!
و من یک عمر حسرت ردّ انگشتان نوازشگر تو را رو موهای لخت پسر بچه ی کوچکی خواهم دید که هرگز دلش نخواست بزرگ شود…
گاهی… و نه گاهی که همیشه، شوق یک بار دیدنت
می ارزد به همه ی اشتیاق هائی که داشته ام و سراب شده اند…
گاهی… و نه گاهی که همیشه، حسرت بغض هائی که فرو خورده ام
بغض مکرری می شود که هی روی هم تل انبار شده اند و شده اند و شده اند…
تو نیستی
اما
نبودنت که هست…

دیدگاه‌ها

  1. اباذر

    غم مخور چون او می آید و امدنش حتمی است او با کوله باری از نهفته ها خواهد آمد وکاش باشیم ببینیم نمره قبولی ما چند است از هواردیش
    خدایا فرجش را نزدیک فرما امین

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.