چندماهیست که سر قول و قراری که باهم داریم، عصرها بعد از کار یکسر میروم قطعه شهدا و زیارتی و ارادتی و غر زدنی و درددلی و همگی البته ظرف سی چهل ثانیه و سرپا و از پشت شیشههای عینک دودیِ ضدآفتابِ بُرندهی تموز و راهم را میکشم و برمیگردم خانه. مختصر و سرپائیش هم …
برای از حاج قاسم نوشتن کلمه کم است. که او کلمه نبود. رود بود. روان بود. راه بلد و راه بر و راه نما بود؛ چراغ بود! کسی که تا مرز شهادت رفت و ایستاد پشت دروازهی وصال و داخل بهشتِ شهادت نشد تا ماندگان به گَردِ راهی که رفته بود برسند. و ببینند شوق …
قدِ آنروزهای من نهایتش تا کمر آدم بزرگها میرسید و جائی که ازدحام جمعیت بود، من میماندم لابلای دست و بال آدم بزرگها و یا دست و آرنج میدیدم یا آسمان را. این تصویر و این ماندن لابلای جمعیت را فقط یکبار تجربه کردم. در ازدحامی که جلوی سپاه خوی بود بخاطر بدرقهمان به تهران. …