خیاط خانهاش نزدیک مغازهی نجاری ما بود؛ خیاطی علیلو. با تابلوئی که رویش عکس لباس پاسداری کشیده بودند. نظامیدوز بود. کارش هم این بود که از صبح تا شب لباس فرم بدوزد برای پاسدارها. و فقط برای پاسدارها. آن سالها شهربانی و ژاندارمری هم بود بین سازمانهای نظامی و آقا مشد علی، نه برای ارتش …
مکه دارد کمکم خلوت میشود. حاجیان یا به مقصد وطن و یا به قصد زیارت نبی مکرم (ص) دارند غزل خداحافظی میخوانند و چه سخت لحظهایست لحظهی جدائی از چشمِ سیاهِ زیبای زمین. دل آدم نرفته میگیرد. و خدا میداند که کِی دوباره سویش افتد گذار ما. البته هنوز زمان دقیق و روز بازگشت مشخص …
شهر قبل آنکه کارخانه در آن راه بیفتد، شهر نبود؛ دِه بود. با جمعیتی کم و مساحتی کمتر از دو سه کیلومترِ مربع. کارخانه که راه افتاد، کمکم مساحت و محیط و مناسبات رشد کردند و امروز بعد از نزدیک به نود سال که از آغاز به کارِ کارخانجات نساجی مازندران میگذرد، قائمشهر، شهری شده …