گنجِ مفتِ جنگ

خیاط خانه‌اش نزدیک مغازه‌ی نجاری ما بود؛ خیاطی علیلو. با تابلوئی که رویش عکس لباس پاسداری کشیده بودند.
نظامی‌دوز بود. کارش هم این بود که از صبح تا شب لباس فرم بدوزد برای پاسدارها. و فقط برای پاسدارها. آن سال‌ها شهربانی و ژاندارمری هم بود بین سازمان‌های نظامی و آقا مشد علی، نه برای ارتش و ژاندارمری و شهربانی که فقط برای پاسدارها لباس می‌دوخت. چرایش را هم عقلِ کودکی‌ِ آن سالهایم نرسیده بود بپرسم.
همیشه‌ی خدا چند دست لباسِ دوخته، روی آویز داشت که دور تا دور مغازه روی دیوار به میخ‌شان زده بود و مغازه پاتوق پاسدارهای جوانی بود که بگو و بخندشان تا چند همسایه آن طرف‌تر هم می‌آمد. یعنی حتا تا مغازه‌ی نجاری پدربزرگ من.
سال‌های جنگ بود و ما – بچه‌های شهدائی که پدرمان پاسدار شهید بودند – سهم داشتیم از خیاط خانه‌اش. سالی یکی دو بار می‌رفتیم پیشش که اندازه‌مان را بگیرد و برای‌مان لباس فرم سبز رنگ سپاه بدوزد با آرمِ زردِ خوش‌رنگِ دوخته روی جیب چپ پیراهنش.
بیشترمان را هم می‌شناخت و وقتی می‌دیدمان، گل از گلش باز می‌شد.
بغل‌مان می‌کرد و می‌گذاشتمان روی میز چرخ خیاطی‌اش که بایستیم که هم قد شویم و راحت‌تر ذرع‌مان کند!
از آن سال‌ها و از آن بارها و بارها رفتن به مغازه‌اش، لباس فرم خلیل – پاسدار امام جمعه – یادم مانده که مثل خودش هیکلی و بزرگ بود و همیشه‌ی خدا یک دست نو و دوخته و مشما شده‌اش، روی دیوار جلوی چرخ خیاطی جا خوش کرده بود.
کسی چه می‌داند که در سال‌های جنگ، مشد علی چند دست لباس سپاه دوخت و چند دست از لباس‌هائی که دوخت، کفنِ شهیدانی شد که در لباس پاسداری شهید شدند و خون‌شان ریخت روی کوک‌های منظمی که کار چرخ خیاطی او بودند.
مشد علیِ علیلو، خیاط جوان و خنده‌رو که عشقش این بود که هنر دستش را در خدمت به پاسدارها صرف کند، جنگ که تمام شد، کرکره‌ی مغازه‌ی خیاطیش را کشید پائین و رفت پیِ شغلی دیگر.
خیلی وقت است که خبری ازش ندارم. این چند روز هم که به واسطه‌ی پست قبلی یادش افتادم و سراغش را از چند نفر گرفتم، کسی رد و خبر دقیقی از او نداشت و باز خاکسترِ دریغ و حسرتی قدیمی در من شعله کشید که چرا گنج‌های بی‌پایان و فراوانِ جنگ را مفت و مسلّم از دست داده‌ایم و می‌دهیم و کک‌مان هم نمی‌گزد؟
و کِی و کجا کسی به فکر ضبط تاریخ شفاهی در حال احتضارِ سال‌های جنگ خواهد افتاد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.