و یادش غالباً با من است!

کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید! تفاوت اینکه کسی کارش را برای خدا بکند با کسی که برای خدا کار کند زیاد نیست فقط همین قدر است که ممکن است حسین علیه السلام در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا … آسید مرتضای آوینی. اعلی الله مقامه …

دست از طلب ندارم…

حتی اگر نخواهم – که نمی خواهم! – این روزها باید! بیایند و بروند و طی شوند. گذار از روزهای سخت، سخت است و گذشتن از فضای غبار آلود این روزها سخت تر. مرادم به من آموخته که روزهای فتنه گون را باید با چراغ بصیرت و تدبیر و عصای صبر و حلم طی کنم. …

و یادش غالباً با من است!

و از آن روز، دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت است و تیرها پیک های بشارتی هستند به بهشت. تیرها می بارند… تا بین ما و حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توکل ما را محکم کنند و ما را به یقین برسانند و سِرّ آنکه آتش بر ابراهیم گلستان …

و سیه روی شود هر که در او غش باشد!

نقطه ی صعبی است جایی که فکرهایت را کرده‌ای و تصمیمت را گرفته‌ای اما نمی خواهی آنرا به زبان بیاوری، می خواهی آنرا بتعویق بیندازی، تا جایی که بشود از بیان دورتر و دورتر شوی و باوجودیکه گریزی نیست، اما بازهم باتمام وجود آرزو می‌کنی ای کاش اصلا شرایطی بوجود نمی‌آمد تا مجبور باشی تصمیم …

باران بحرانی! فصلی دیگر از روزمره های یک مدیر روزمره!

اگر دلی بود و اهل دلی، می گفت باران مظان استجابت است و زیر باران، بی چتر، رو به آسمان، به تر است شب باشد یا نصف شب!، برو و دست هایت را به پهنای باران باز کن و صلوات بفرست و دلت را رو به آسمان بگشا. که اثرها دارد… اما این روزها در …

آن مرد تبر دارد!

سال هاست یقین کرده ام بتی نخواهد شکست! حتی اگر همه ی مردم از شهر بیرون رفته باشند. ما، گرگ های باران دیده شده ایم. آن قدر سرد و گرم چشیده که بت هایمان را هم با خود ببریم. هر جا که باشد. هر چند ابراهیمی در شهر نمانده باشد… و مگر نه این که …

اندکی تا آزادی

… چرا این‌چنین است، چرا دشوارترین کار در جهان اینست که دیگری را بر آن داریم تا بپذیرد که آزاد است، و این که اگر تنها وقت اندکی را به تجربه کردن آن بگذراند، خود بر این آگاهی دست خواهد یافت؟ چرا واداشتن دیگری به پذیرفتن چنین حقیقتی باید این‌سان دشوار باشد؟ * *-.جاناتان؛ مرغ …

حال همه ی ما خوب است!

شده ام لنگه ی نسخه خوان های پشت پیشخوان داروخانه ها. حوصله ی خواندن هیچ سطری را تا انتها ندارم. بس که سطرها تکراری اند. عین سطرهای نسخه های بد خطی که گذاشته اند پشت پیشخوان داروخانه در نوبت پیچیدن… و همه شان پُر ند از قرص های مسکّن و تب بُر و مکمل و …

وقتی جنگ! تمام شد…

جنگ تمام شده بود. چند نفر سطل رنگ به دست، داشتند از دیوار سینما بهمن می‌رفتند بالا. روی دیوار نوشته بود: «ما بر ظالم می‌تازیم و از مظلوم حمایت می‌کنیم.» دیوار را رنگ کردند و جایش نوشتند: «ما شریک غم همه مظلومان تاریخ هستیم». از اینجــا