عیسی یکی از وهابیهای ریش بلندی بود که مأمورند صبح تا شب حوالی قبر مطهر نبی مکرم اسلام بپلکند و ملت را ارشاد و امر به معروف کنند. از آنها که سنسورهاشان به لمس در و دیوار مسجد حساسند و اگر کسی ناپرهیزی کند و دست به سینه برد و سلامی نثار نبی مرسل کند، دادشان تا هفت آسمان بالا میرود که: اَشرَکتَ! اَشرَکتَ! اَشرَکتَ!
صبح بعد کلی انتظار در صفی که پشت روضهمنوره بسته بود، داخل که شدم، جاه به جا بعد نمازی که خواندم یکیشان سر میرسید که جایت را بده به کسی که پشت سرت منتظرت ایستاده. الغرض، وقتی در محاذات قبر منور پیامبر دست به دیوار گرفتم که بلند شوم، سنسور عیسی عمل کرد و دست گذاشت روی دستم که: لا تعبدوا الحجر! و ادامه داد که در سنگ اثری نیست و شروع کرد به بلغور کردن اراجیفی که تهشان میخورد به اینکه توسل و شفاعت همهگی از شعبات شرکند و الخ…
بعد که دید که عین چی دارم نگاهش میکنم و سر به تصدیق فرمایشاتش میجنبانم، علاقمندتر شد که بیشتر ارشادم کند و اجازه داد تا دلم میخواهد نماز بخوانم و بعد اینکه یک دل سیر نماز در کنار ستون سریر و توبه و عایشه خواندم آمد عقبم که ببردم در کتابخانهشان و قرآن مترجم فارسی بدهدم. و رفتیم از باب مکهی مسجد داخل و پیچیدیم سمت راست و پلهها را یکی دو تا بالا رفتیم و در حالی بین خوف و کنجکاوی داخل مجموعه مفصلی شدم که در تابلویش به عربی نوشته بود مرکز هدایت و استفتاء و ارشاد و کتابخانه. که بیشتر کتابخانهای بود پر از کتبی به زبانهای مختلف و بیشتر اردو و فارسی و لاتین و عیسی که شوق توی چشمهایش موج میزد کتابی داد دستم که تفسیر سه جزء آخر قرآن بود به زبان فارسی و سپرد که رفقایم را هم بیاورم و تعارف زد که میهمان صبحانهشان شوم.
غرض در روز آخر حضور در مدینه مخ به بهای سرک کشیدن به پستوهای مسجد و قسمتهای نادیدهاش نیم ساعت در اختیار عیسی گذاشتیم و او احمقتر از آن بود که بفهمد کلهم اجمعین وقت را سر کار بودهاست…
دیدگاهها
🙂