ترکیهای ها از ده فرسخی تابلواند. خاصه با آن نوار قرمزی که گرد گردن زن و مردشان آویزان است که کارت شناسائیشان به آن متصل است و دور تا دور نوار خط به خط ستاره و هلال سرخ پرچمشان در آن حک شدهاست.
نَشئه، مردی میانسال با موهائی کوتاه و ریشی اصلاح شده مثل همهی اهالی کشور عثمانی که سیبیل کمپشت میگذراند و کلاه و لباس متحدالشکل میپوشند، خیلی ساکت و آرام نشسته بود در بام مسجدالحرام در مرتفعترین ضلع مسجد که بالای مسعی ساخته شده و کلهم اجمعین مسجد را میشود از آنجا دید زد. برای نماز عشاء کنارش جاگیر شدم و تا اذانِ اقامهی جماعت را بگویند، باب صحبت من و او باز شد و فهمید شیعهام و گفت که از اهالی “شانلی اورفا” در غرب ترکیه است که محل تولد ابراهیم نبیست و شهری سر راه کاروانهای زیارتی ایرانیان به مقبرهی “سیده زینب” در سوریه.
نمازش را که سلام داد، پرسید زمان ]وقت[ دارم که بنشینیم و کمی اختلاط کنیم و اشاره کرد به مخش و سوالهائی که آن تو انبار شده و خواست که راجع به آنها حرف بزنیم. میگفت دائیای داشته که بعد چند بار آمدن به ایران شیعه شده و الان حسین صدایش میکنیم و گفت که اقامهی نماز در سه وقت که خصلت غالب شیعیان است مشکل دارد و پرسید چرا زنهای شما چادرهاشان اینقدر بلند است که وقت راه رفتن به زمین میگیرد و حین طواف میرود زیر دست و پای آدم…
گفتم:برابر آنچه در کتب ما از سنت نبی مرسل علیهافضلصلواتالله آمده، شخص رسول خدا رسم بر اقامه نمازهای یومیه هم به شکل پنج نوبت و هم به شکل سه نوبته داشتهاند. البته مرشدهای ما ]مراجع تقلید[ در آموزههاشان توصیه کردهاند به اقامهی پنج نوبته ولی شکل اقامهی سه وعدهای هم حاوی اشکال نیست.
گفت این را که مرشدهایتان میگویند را میتوانی اثبات کنی؟ و من در آن بالای پشت بام سند از کجا باید میآوردم که برادر عثمانیام باورش شود ما هم مثل خودش اهل نمازیم و مسلمانیم!؟
کاغذ خواستم و آدرس سایت رهبر انقلاب را برایش نوشتم و گفتم که این صفحهی اینترنتی رهبر و مرشد ماست. قسمت زبان ترکی اسلامبولیاش هم فعال است و میتوانی رصدش کنی. در فقرهی بلندی چادر زنان ایرانی که آنرا مخالف بهداشت و باعث جذب آلایندههای محیط میدانست هم اشاره کردم به چند زن ایرانی که داشتند کمی جلوتر برای خودشان نماز میخواندند و نقض گفتهاش را نشانش دادم.
جلوتر آمد و از امام گفت و علاقهای که به احادیث امام جعفرصادق علیهالسلام دارد و ارادتی که در قلبش به علی پرورانده.
پرسیدم بلدی قرآن بخوانی؟ قرآنم را گرفت و صفحهای گشود و با هزار زحمت خطی خواند و گفت که در سیستم آموزشیشان آموزش رسمالخط عربی ندارند و هرچه هست حروف لاتین است و دستشان از خواندن تاریخ و کتابهای تاریخی تلانبار شده در گوشهی کتابخانههاشان کوتاه است. و فحش آبداری نثار آتاتورک و یادگاریای که برایشان گذاشته روانه کرد. و یاد امپراطوری عظیم عثمانی افتاد که قلمروش از آناتولی بوده تا حجاز و شام و شاخ آفریقا و وقتی از امپراطوری افسانهشان و اینکه روزگاری حجاز یکی از استانهایشان بوده میگفت، غرور له شدهای را مینمایاند که به تاریخ پیوسته و امیدی به بازگشت و احیایش نیست…
وقت رفتن دستم را به محکمی فشرد و آخر از همه اسم و محل کارش در شانلی اورفا را گفت و گفت که وقتی خواستی بروی سوریه سر راهت سراغ من بیا. و وقتی دید متوجه تلفظ اسمش نشدم متوسل به آیهای شد که اسمش در ضمن آن آمده: وَ أَنَّ عَلَیهِ النَّشأَهَ الأُخرى +
و اگر مادرم سر پا و منتظر من نبود، تا صبح حرف داشت برایم بزند و ضربالمثل خرجم کند و بگوید که از انتظار نداشته جوانی شیعه قرآن به جیب داشتهباشد و قرآن خواندن بلد باشد و حکم مسائل شرعیهاش را بداند…