یک روز به شیدائی…

باران در مکه‌ی بی‌باران
در دل سیاه شب
وقتی همه خوابند…
وقتی سیل می‌شود
وقتی دلت تنگ غروب پائیزی جمعه‌ایست که آمد و یار نیاورد
وقتی می‌دوی تا بند نیامده بایستی زیرش و همه‌ی دعاهای خیر عالم را زیر قطراتش مزه‌مزه کنی
وقتی خیس از باران و آب کشیده‌ای
وقتی مکه‌ی بی آب و علف چنان زنده شده که انگار وطن است…
وقتی عرب‌های مهاجر ِ متعجب، یادشان نیست کی یک هم‌چه بارانی میهمان شهر شده
وقتی دلت نمی‌آید بارانی که می‌بارد بند آید
وقتی زل می‌زنی در چشم تک‌تک قطراتی که از آسمان، مثل آیه، مثل وحی، مثل روح نزول می‌کنند…
وقتی در ازای دلی که ربود
باران می‌دهد
صاعقه می‌دهد
رعد می‌دهد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.