شبهای جمعه، همهی بچههای خوابگاه برمیگشتند شهرستان و یک ساختمان چهارواحدهی دراندشت میماند و او.
غروب که میشد، برای خالی نبودن عریضه و برای دلِ خودش شروع میکرد به شُستن و رُفتن و جمع و جور کردن اتاق و آشپزخانهای که سالی به دوازده ماه کثیف بود و شتر با بارش در آن گم میشد!
حوالی ساعت صفر، وقتی عقربهها مماس هم میشدند و جمعه تحویل میشد، پشت پنجرهی اتاقش میایستاد و زل میزد به سکوتِ رازآلودهی خیابانی که وقت غروب پر بود از داد و بوق و صدا و ازدحام و الان در خلوتیِ نصفِ شب، میزبان قدمهای نگهبان پیرسالی بود که تا صبح باید بیدار میماند تا اهالی محل راحت بخوابند… .
ساعت از صفرِ عاشقی که میگذشت، شیشهی خالیِ مربا را که حالا شمعدان شده بود، از کنار رَفِ کتابها برمیداشت و شمعی داخلش روشن میکرد و تا شمع جان بگیرد خیره میشد به نور زرد و اشکهای شمع و میگذاشتش بیرون پنجره که اگر شبی نصف شبی، (کسی) راهش کج شد سمت مارالان و چهارسوق و نگاهش گره خورد به پنجرهی بالای بانک، ببیند که او هنوز منتظر قدمهای مهربان یار است و نذر قدومش، مثل هر شبِ جمعه، خانه را مهیایش کرده و اینجا چراغی روشن نگه داشته… .
صبح که میتابید، خمارِ خواب، با شوقی تمام نگاهش میماند روی شمعِ سوختهای که تا جان داشت سوخته بود و از سوختنش دیوارههای شیشه مربا دوده گرفته بود… و دریغ چنگ در بغضش میانداخت که جمعه آمد و یار نیامد… .