آدم‌های خوب شهر/ ۵

از حبس و نزاعِ جمعی بگیر تا شرارت و چاقوکشی و کفتربازی. ملغمه‌ی کامل خلاف‌های سنگین با سیبیلی که می‌گفت آن‌روزها تا بناگوشش کشیده می‌شد.
بعد یک عمر علافی و سربه‌هوائی و زندان و نزاع و دعوا و مرافعه، وقتی ننه‌ی خدا بیامرزش، چاره را در پای‌بند کردنش به زن و زندگی دیده و آستینِ همت بالا زده و دست رفیق ما را گذاشته توی حنای عروسی با زنی بساز و سر به راه و اهل زندگی، انگار معجزه شده باشد، انگشترِ نگین کله‌قندی و رکاب دستِ دلبری از انگشتش درآورده و سیبیل را از ته تراشیده و پشتِ موهای معجد و فرفری‌اش را کوتاه‌تر از همیشه کرده و حالا به جای گز کردن کوچه و خیابان تا نیمه شب و خواب تا لنگ ظهر، از خروس خوانِ صبح پای کار است تا وقتی که غروب شود و نای سرِ پا ایستادن نداشته باشد.
از وقتی که آمده جزء کارگرانِ روزمزدی که کارشان رُفت و روب کوچه و خیابان است و خودی نشان داده و شده سر اکیبشان، هیچ باری ندیدم دست به غذا ببرد و بسم الله یادش برود.


هیچ باری ندیدم لیوان آب و شربت و چای به لبش نزدیک شود و سلام بر حسین از لبان تَرَش فراموش شود.
هیچ باری ندیدم وقت مرافعه، لفظ نامربوط به زبان آورد و با کسی گَل‌آویز شود.
چَشم از زبانش نمی‌افتد و با صغیر و کبیر و بالادست و زیردست به ادب و متانت حرف می‌زند، طوری‌که گاهی وقت نقل خاطرات زندان و نزاعات دسته جمعی و علافی‌های شبانه در کوچه و خیابان، شک می‌کنم که قهرمان اتفاقاتی که نقل می‌کند آدمی باشد که الان نشسته روبه‌روی من!
خودش شاید حالی‌اش نباشد ولی ماها که از دور می‌پائیمش، ردّ دعای خیرِ مادر و اهل و بساز بودن هم‌سرش را در سربه‌راه شدنِ اصلان به وضوح می‌بینیم و این شاید تذکاری باشد به این‌که خدا یکی از ابواب بهشتش را از زیر پای مادران باز کرده است… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.