کارگران مشغول کارند!؟؛ روایت دیگری از روزمره‌گی‌های یک مدیر روزمره

( این نوشته، سر بی‌موئی است که تراشیدنش هیچ ایماء و اشاره‌ای به هیچ مخاطب و قرینه‌ی خاصی ندارد.)
نیروهای خدماتی ادارات و شرکت‌های دولتی به دو قسمت کلی تقسیم می‌شوند؛ رسمی و قراردادی
قِسم رسمی آن‌ها که این‌روزها نسل‌شان رو به انقراض و بازنشستگی است، مردمانی‌اند سیگاری، عبوس، طلب‌کار از عالم و آدم و پر از ادعای سابقه و تجربه در شعبات مختلف و با مدیران متفاوت – که گاهی دیده شده، تعدادِ مدیرانِ دوره‌ی ادعائی جناب آبدارچی، از شماره‌ی سنوات خدمت او بیش‌تر است و معلوم نیست این عدم تطابق داده‌ها را باید در کجای دل‌مان بگذاریم! – و البته با سگرم‌های در هم که چای را که انگار ارث پدران و آباء و اجدادشان است، با اخم می‌گذارند جلوی هم‌کاران و اگر به آن‌ها باشد، هیچ ابری حق باریدن ندارد چون؛ شیشه‌های پنجره‌ی اتاق رئیس – و البته نه الباقی اتاق‌ها و شعبات – لک می‌افتند و باید! دوباره با شیشه پاک‌کن دستی به سر و رویشان کشید.


از دیگر خصوصیات نیروی خدماتیِ رسمی می‌توان به سر جهازی بودن نام‌بردگان در ادارات اشاره کرد و گردن کلفتی‌شان در مفت خوردن و مفت بردن. به نحوی که تغییر هیچ رئیس و مدیر کل و فرماندار و استاندار و وزیر و حتا رئیس دولتی نمی‌تواند آن‌ها را از شعبه‌ و بخشی که در آن آوار شده و چتر انداخته و کنگر خورده و لنگر انداخته‌اند، جا به جا کند. دلیل عمده‌ی این پای‌داری! رسمی بودن نام‌بردگان و پیچ و خم دشوار تنبیه و تنزل جای‌گاه! و دل‌رحمیِ بی‌خودی‌است که توسط مدیرانِ قبلی به سفارش هم‌کاران زیر دست به نام‌برده شده و بدین‌گونه، حقی نانوشته برای او ایجاد کرده که هیچ مقام مسئول و غیر مسئولی را یارای خدشه در آن نیست و تجربه می‌گوید که این بدترین و بد نتیجه‌ترین نوع دل‌رحمی است که می‌شود بر کسی کرد و شاعر در فقره‌اش اشاره به ارتباط ترحم بر پلنگِ تیز دندان دارد و جفای متعاقبی که بر گوسپندان خواهد رفت!
و در ادامه‌ی همین سنتِ زنجیروارِ دل‌رحمی است که روز به روز، به قطر گردنِ نام‌بردگان افزوده و از بازدهیِ ناچیزی که دارند کاسته می‌شود.
تجربه‌ی مدیران سلف حاکی‌ست که؛ تاریخ موردی از جدیت و دل‌سوزی و وجدان کاری در نام‌بردگانِ مظلومِ مقهور را ثبت و درج نکرده است!
الغرض، پرونده‌ی مشارٌالیهم هم‌چنان مفتوح است و بعید می‌نماید تا افقِ هزاروچهارصدوچهار، شر ایشان از سر دوائر دولتی و خصوصی زدوده شود.
اما جُرگه‌ی دوم از نیروهای خدومِ خدماتی، جوانانی‌اند لاغر و نحیف و مردنی که پس از اخذ انواع دیپلم – و گاهی کاردانی و کارشناسی و حتا کارشناسی‌ارشد – و مهارت‌های فنی و حرفه‌ای و قبولی در آزمون اقسام متفاوتی از گواهی‌نامه‌های رانندگی با لودر و بیل مکانیکی و دامپر و نیسان در قالب پایه‌ی یک و دو و غیره، و پس از سگ دو زدن و پر و خالی کردن انواع فرم‌های استخدامی بانک و بیمه و گز کردن شرکت‌های بازاریابی با بیمه و پورسانت عالی، با جیب خالی و اقساط عقب افتاده‌ی وام ازدواج گذارشان به شرکتِ تأمین نیروی خدماتی‌ای می‌افتد که بناست واسطه‌ی انجام خدمت بینِ سازمان و نیروی متخصصِ! آماده به کار باشد و درصد ناچیزی حق‌العمل‌کاری بردارد که؛ در عمل، مزد ناچیزی نصیب جوانکِ جویای کار و مهیای خدمت‌رسانی می‌شود و پول قلمبه‌ای واریز به جیب واسطه‌ای که در ادبیاتِ کارگری مشهور به پیمان‌کار است و همیشه‌ی خدا فغان از ضرر دهی شرکتش دارد و دم از دفاع از حق طبقه‌ی کارگر دارد و از خدا خبر ندارد و این وسط؛ آن‌چه البته به جائی نرسد، فریادِ آن جوانکِ مظلومِ حاضر به کارست…
غرض این‌که حوزه‌ی خدمات و خدمت‌رسانی، گستره‌ایست وسیع با انبوهی از انتظاراتِ به جا و بی‌جا که مدیر مجموعه‌اش باید! اعصابی از جنس سنگ خارا داشته باشد و دلی به وسعت دریا!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.