خسته از نزدیک به ده ساعت پیادهروی زیر آفتابِ داغ و با لباس احرام و دمپائی از بامداد روز دهم و اعمال مشعر تا وقتی از جمرات و پرتاب هفت سنگِ روز اولِ رَمیِ شیطان برگشته بودیم و منتظر و پا در هوا که کِی خبر از قربانگاه برسد که قربانیمان ذبح شده، چشمانش برق دیگری داشت.
پیرمرد با کمرِ کمان و چشمهای آب مروارید آورده، درست در آخرین لحظاتِ اجابت آرزوی یک عمرش بود.
تلفنِ رئیس کاروان که زنگ خورد و خبر رسید که کلهم اجمعین قربانیهای کاروان ذبح شدهاند و شادی کل کاروان را در بر گرفت، نوبت تراشیدنِ سرها رسید و کفمالیِ موهای مردانی که حج اولشان بود و باید زلفهای عنبر افشان را از ته میتراشیدند.
طول کشید تا نوبت به تراشیدنِ سر ما برسد. چهار پنج نفر از چهار پنج جهت در کار تراشِ موهای پر پشت کلهی مبارک بودند و بیشتر موفق به بریدن پوست و گوشت بودند تا تراشیدن.
خوب که سر ما را از شش جهت بریدند و خون از سر و رویمان جاری کردند و یقین کردند که تراشیدنِ سر ما سرسری نیست و گاو نر میخواهد و مرد کُهن، رفتند سراغِ پیرمرد سلمانیای که کمرش دو تا بود و چشمهایش تابهتا و پر از آب مروارید.
استادِ سلمانی، انگار مترصد همچه پیشنهادی باشد، سر از پا نشناخته آمد پای کار و بعد یک نگاه خریدارانه، برگشت از کیفش لوازم اصلاح را که با خود از وطن آمورده بود که شاید حرفهاش و آنها به کار حلقِ روزِ عید بیایند آورد و استادانه انگار که ساقههای گندم درو کند، با یک تیغِ تیز از یک سو کارش را شروع کرد و به همان سو تمام. و انگار نه انگار که چشمهایش درست نمیدیدند و بیآنکه جائی را بِبُرد یا دستش بلرزد و تیغ را در سمت مخالفِ موها بکشد و هفت پشتِ آدم را جلوی چشمش بیاورد. و من خجل که اول کار و از زور دردی که از مجاری بریده شدهی سرم میتراوید برایش به شوخی خواندم که؛
سرم را سرسری متراش، ای استاد سلمانی
که من در شهر خود دارم سر و سـِرّی و سودائی… .
– – –
بعدالتحریر:
الهی که قسمتِ همهتان شود اعمالِ عرفات و مشعر و منا و حقیر به دست خودم، تک به تک حضرات را حلق و تقصیر کنم در عصر روزِ دهم. آمین.
و حلق و تقصیر را لذتی هست که مپرس… .
دیدگاهها
خوش شانس بودین که وسایلشو از وطن برده بوده