طباخ تبریزی

داشتیم راه خودمان را می‌رفتیم که یک‌هو سبز شدند جلویمان و تا فهمیدند گروهیم، یکی‌شان زود شالِ مشکیِ دور گردنش را درآورد و یک پَرش را داد دست دومی و در فاصله‌ی یک چشم برهم زدن، شال را کشیدند جلوی ما و راه‌مان را سد کردند که الا و بلّا باید! شام برویم خانه‌ی ما.
تعجب هم‌راه شکِ دوستان که داشت از چشم‌هاشان بیرون می‌زد، زودِ زود بدلِ به خنده شد و تحت‌الحفظِ توری که آن دو جوانِ کوفی با شال مشکی ما را در آن گیر انداخته بودند که مبادا تا برسیم به خانه‌شان، کس دیگری ما را بُر نزند، رفتیم داخل پس کوچه‌ای در حوالیِ مسجد سهله و تا برسیم هی به فارسی دست و پا و سر و شکل شکسته و به هزار زور و ضرب خواستند حالی‌مان کنند که طباخ‌شان ایرانی‌است و غذایشان مطابق مزاج ایرانی‌ها و البته برنج را با “میاه صحیه” (آب بهداشتیِ تصفیه شده) دم کرده‌اند. و قضا را طباخی که آپشنِ مخصوص و متمایز موکب‌شان بود و مواکب مجاور از داشتن یک هم‌چه گزینه‌ای روی میز محروم بودند، د و هم‌شهری در آمد و شامی خوردیم لذیذ با چاشنیِ ضرب‌المثل‌های شیرینِ آذریِ درویشی که نمی‌دانم آن‌جا با اهل و عیالش بین کوفیان چه می‌کرد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.