اولش کسی نگفت که حداقل باید بیست ساعت بنشینید توی این مینیبوس درب و داغان. نگفت و نه شنید که پلیس لب مرز میگوید: “ما کو امنیه فی سامرّاء” نگفت جادههای منتهی به سامرا را با خاکریز پوشش دادهاند که جلوی تیر و ترکش را بگیرد… و نگفت ما به قصد زیارت اربعین آمدهایم و سامرا بماند برای وقتی که امن باشد… .
کسی هم بعد بیست و پنج ساعت نشستنِ سخت توی ماشین و حرکت لاکپشتی در جادههای درب و داغانِ شمال بغداد و ترافیکهای کُشنده و حوصلهبر کوت و بلد و واسط، لب به اعتراضی نگشود و عوض همهی آنها وقتی حوالی صبحدم، قبل اذان و در ناشئهی لیل رسیدیم به شهری که حسرت دیدارش در دل خیلیها بود، چشمان مشتاق همه اشکآلود بود و لبها به خنده از شوق وصال خندان… .