لباس سبزی که با فانوسقهی کلفتِ یشمی رنگی مرتب شده و در سینهی چپش آرم زردرنگ سپاه دوخته شده بود در قامت یک جوان قد بلند و خوش سیما که چهرهی بشاش و محاسنِ بلند و پوتینهای خاک خورده داشت، همهی تصویر کودکیهای من از سپاه و از پاسدارها بود. پاسدارهائی که همه یک شکل و یک دل و یک رنگ، با غیرت و ابهت و صلابتی که داشتند در چشمِ کودکیِ من، مردترین و قویترین و شجاعترین مردمان شهر بودند.
مردان نازنین و دوست داشتنی و غیوری که هم نسل پدرم بودند و مثل پدرم فکر میکردند و مثل پدرم راه میرفتند و همهی رویا و تصویر و تصور و آرزوی من بودند. دوست داشتم روزها زودِ زود سپری شوند و صورتم مو در بیاورد و محاسن داشته باشم و لباس سبز پاسداری بپوشم. و این همهی آرزوی من بود.
پاسدارها همیشهی خدا در چشم من و چشم همهی بچههای جنگ، اسطوره بودند و هستند و خواهند بود.
ما – نسل بچههای جنگ – سپاه را و پاسدارها را به چشم مردمان غیوری میبینیم که سینهشان سپرِ سترگِ ایرانِ بزرگِ عزیز و مقتدر است.
ما – نسل بچههای جنگ که پدرهامان شهیدِ پاسدار شدند – لباس رسمیِ روزهای کودکیمان و سودای روزهای خردسالیمان سپاه بود و تا روزی که هنوز جامعه از تب و تابِ روزهای جنگ درنیامده بود، لباس سپاه را در نیاوردیم.
عید که میشد، وقتی همهی بچهها را میبردند بازار که نونوار کنند، من و علی و حسین و مهدی و مصطفا و حسن و همه! میرفتیم خیاطی علیلو در خیابان رودکی -نظامیدوزیِ طرف قرارداد سپاه- که برامان لباس سپاه بدوزد برای عید.
روز اول مدرسه، همهمان با لباس پاسداری رفتیم مدرسه و از هفت فرسخی معلوم بود که ما نسلِ پاسدارهای شهیدیم.
و یاد گرفتیم که سپاه، یکی از مقدسترین معابد جهان است.
و سپاه، معبد ما بود. و سپاه معبد ما هست!
تا روزیکه زیر بیرقِ زردش به کاروان اصحابِ امامِ موعود ملحق شویم؛ انشاءالله.
و چه خوش گفت پیرِ دانای رازِ انقلاب که؛ “ای کاش من هم یک پاسدار بودم… .”
پینوشت:
تصویر فوق مربوط به مراسم استقبال از رئیس جمهورِ وقت (حضرت آیتالله خامنهای) در سفرشان به خوی در مهرماه سال شصت و هفت، در پادگان ارتش خوی است. در رکاب هلیکوپتر کبرا و با کلاهِ خلبانی بر سر و جامهی پاسداری در تن.
من و علی و حسین و امین و کودکی که نمیدانم از کجا پیدایش شد و البته دو خلبانِ هلیکوپتر که رخصت عکسِ یادگاری گرفتنمان دادند.