راست می گفت!

کله سحر بود و من عزم جزم کرده بودم برای نان داغ برای یک صبحانه ی مفصل پائیزی.
پیرمرد بود و کم کمک پشتش از سختی دنیا خم شده بود.
همانطور که داشت می گذشت با خود زمزمه می کرد که ببین چه مصالحی صرف این چند روزه دنیا می کنند…
برای مسافرخانه ای که آخر سر باید تحویلش بدهی به نفر بعدی ات …
داشت می گفت و می گذشت … از دنیائی که خوب می دانست حالا که :فقط! محل گذر است…
راست می گفت.
داشت با حسرت به گودال عمیقی نگاه می کرد که چند ماهی است حفر شده برای اینکه فندانسیون خانه ای باشد برای اطراق چند روزه چند نفر .
انهم با انهمه سیمان و آهن و میلگرد.
که شاید روزی خودش هم گودال مشابهی برای خودش و چند روزه عمرش کنده بود.
حسرت می خورد از همت مردمان امروزی که صرف می شود برای حفر گودالهائی برای در دنیا زیستن و بهم تنیدن میلگرد و آهن و سیمان برای محکم کاری این مسافرخانه چند روزه.
اره
شاید راست می گفت …

دیدگاه‌ها

  1. مريم

    سلام
    سخن متینی است
    در دل من چیزی است ،
    مثل یک بیشه نور ،
    مثل خواب دم صبح
    وچنان بی تابم که دلم می خواهد
    بدوم تا ته دشت ،
    بروم تا سر کوه .
    دورها آوایی است ، که مرا می خواند

  2. فاطمه

    زیبا و پراز نکته های جذاب بود ما در کجای این دنیاییم
    به کجا میرویم با این کوله بار

  3. فاطمه

    سلام و خسته نباشید
    متنی زیبا و پراز نکته های جذاب بود ما در کجای این
    دنیاییم به کجا میرویم با این کوله بار

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.