وقتی قرارست سفری جمعی آغاز شود و انسانهائی با سطوح مختلفی از سواد و سن و باورها و ردههای اجتماعی، مقصد مشترکی دارند، سوژههای خوبی برای دیدن! فراهم میآید. خاصه در سفری که قرارست در آن، سطح از بین برود و روستائی و شهری و باسواد و بیسواد و رئیس و قاضی و کشاورز و دامدار و بقال و معلم و پزشک، همهی عنوانهای ریز و درشت را از خود کنده و لباسی همشکل بپوشند و در سادهترین حالت ممکن سفری از خلق به حق را تمرین کنند.
الغرض، دیروز در حین معاینات، پیرمردی آمد با یال و کوپال و خدم و حشم و قراول و یساول که نوبت بگیرد برای معاینه. پرسیدم همراه هم داری؟ (و منظورم نه آن همراهان پرشمارهاش –پسرها و دامادها- بود که مشایعتش میکردند والاجاه را) که یکهو همهی عظمت و جلال و جبروتِ پدرسالارانهای که داشت فروریخت و اشک حلقه زد دور چشمهای آفتاب سوختهاش.
یکه خوردم. جملهام را دوباره در ذهن مرور کردم که نکند سوال بدی پرسیده باشم!؟ سوالم هیچ روی زشتی نداشت. پرسیده بودم کسی همراهیت میکند در حج یا نه!؟ و این، پیرمرد تنومند و چهارشانهی کشاورز را در هم ریخته بود.
با دست زمختش نم اشک چشمش را گرفت و ساده دلانه گفت «خدا بهم ظلم کرد! زنم همین پارسال مُرد و الان باید تنها بروم مکه!»
و چنان ساده دل از سر و روی جملهاش میریخت که جائی برای برگزاری کلاس اصول عقاید نماند که در بیایم «خدا به بندهاش ظلم نمیکند و آیه بخوانم (ذَٰلِکَ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ وَأَنَّ اللَّـهَ لَیْسَ بِظَلَّامٍ لِّلْعَبِید) و بگویم این مشیت الاهی بوده که همسرت از دنیا رفته و کفر نگو حاجی!!! و بنده را بندگی سزاست و مصلحت همگان را خدا بهتر میداند و لابد رزق و تقدیرش نبوده حج رفتن و… .»
و یاد حکایت موسی و شبان افتادم و دل سادهای که شبانِ عوام داشت و آن دلِ ساده به خدا و درگاه اجابتش متصلتر از فهم و فقاهت و دانائیِ موسای نبیِ اولوالعزمِ کلیم الله بود… .