دشمن داشت شهر را می گرفت.
ما ،انگاری که جزء آخرین دسته های مقاومت شهر بودیم که داشتیم تو خیابونهای شهر جلوشونو می گرفتیم.
برخلاف انتظاری که تو همان خواب از خودم و بچه ها داشتم، خوب داشتیم جلوشونو می گرفتیم.
این سرعتگیرهای شهرداری که عین دمل تو خیابونهای شهر سر برآورده اند و هر باری که از رویشان رد می شوم،سلام و صلوات «مخصوص»، نثار طراح و مبدع و مجری اش می کنم ، شده بود خاکریز و بچه ها پشتش سنگر گرفته بودند.
آتش مهاجم اما تندتر از این حرفها بود که با چند تا اسحله انفرادی بشه جلوش در اومد.هرکدام از بچه ها که می خواست تغییر موقعیت بدن،با تیر مستقیم دشمن به زمین می افتادند.
منم باید جامو عوض می کردم.
اما بین راه،تصمیم رو عوض کردم وچند متری ««عقب»» تر رفتم.تیری هم بهم نخورد.اما من عقب نشسته بودم. و از معرکه جان سالم بدر برده بودم.هیچیم هم نشده بود…
این چند روزه که ذهنم درگیر تعبیر خواب قیلوله ای و کوتاهم بود، عشق عقل آلودم بهم می گفت که نیاید خودتو دستی دستی به کشتن می دادی! و تصمیم درستی گرفتی که عقب نشینی کردی…
درست هم می گفت.ظاهرا!!!
اما من وقتی عقب نشینی می کردم،فکر دستی دستی کشته شدن نبودم که!!!
.
.
.
چهارشنبه ی آخر سال که میشه،مردان و پسران آذربایجانی،برای زنان و دختران فامیل، آینه و کبریت و شمع هدیه می دهند و زنهای فامیل بابت دریافت کادوهایی که هر سال تکرار می شود، کلی ذوق زده می شوند و تعبیر می کنند آینه را و کبریت را به روشنی و خوشی و زندگی.
شب،وقتی تو ازدحام شبهای آخر سال و بین سر و صدای ترق و تروق چهارشنبه سوری،زده بودم بیرون تا کادوی چهارشنبه ی جماع نسوان طایفه را بخرم، گذرم افتاد به محله قدیمی مون و باز رفتم به سالهای بی تو بودن.
باز نبودنت بضغ شد و آمد تا گلویم را فشار دهد و باز نترکد.
من نیامده بودم که ببینمت.اصلا زده بودم بیرون که کبریت و آینه بخرم.
تو اما،مرا کشاندی تا جلوی مغازه دوست قدیمی ات.همانکه پسرش پسرت را می شناخت.همانکه هر بار که از جبهه می آمدی اول از همه سراغ او را می گرفتی.همانکه تا مرا شناخت،بغض کرد و گفت:
«سن منیم قارداشیمین بالاسی سان…!»
همان مرد میانسالی که می رود تا نشانه های پیری در چهره اش نمایان شود.
همانکه سالهاست ندیده ات.
تو
اما فکر همه جا را کرده بودی.مثل همیشه که فکر همه جا را می کنی.
می دانی که کی و کجا تجلی کنی!
می دانی که کی و کجا رخ بنمائی…
…
من هنوز بی تو ام!
من اما هنوز منگ خواب پس پریروزم هستم.
چرا هنوز جرات با تو بودن را به من نداده اند.
اصلا من چرا باید عقب نشینی می کردم …؟!!
تو ره بنما … تو می دانی و می بینی و می فهمی!