عصر شنبه. ۲۷/۵/۸۶
ظهر، تا برسم حرم، اذان دوم را هم گفته بودند.مقابل ورودی باب جبرییل جا گیر شدم.جلوی صندلی مامور وهابی دم ورودی. وهابی صاحب صندلی را انگار در بقیع دیده بودم قبلا. صبر کرد تا امام به رکوع برود ، بعد اقتدا کرد.یحتمل، به خاطر تهدیدات بالفعلی که از سوی یک جوان شیعه ی ایرانی متوجه حریم و حرم می شود!
آفتاب گرم مرداد درست بالای سرم بود،بی هیچ ستر و سایه و حجابی.آن چهار رکعت نماز زیر تیغ تیز آفتاب، خیس عرق ام کرد.عمق فاجعه به حدی بود که عرق، شر و شر از زیر بند ساعتم به زمین می چکید.
بنا بود در اجابت دعوت همشهریان خوئی کاروان حج اکبر،ناهار را میهمان آنها باشم.قرارمان هم دم باب بلال بود،بعد نماز ظهر.اکبر آقا و حاج بایرام را که پیدا کردیم رفتیم سمت شمالی حرم که ایستگاه سرویس ایاب ذهاب هتل شان آنجاست.
هتل قصرالدخیل.که در امتداد خیابان ابوبکر است و یک کیلومتری با حرم فاصله دارد.هتل که چه عرض کنم؛ مهمانپذیر.اینجا به نسبت هتلی که ستاد عمره دانشجوئی برای عمره گذاران دانشجو در نظر گرفته،خیلی بی کلاس تر است.
یه سر رفتم اتاق خاله اینها و بعد به جمع رفقای منتظر در رستوران هتل ملحق شدم.
غذای کل زوار ایرانی در مدینه،جائی بیرون شهر و در آشپزخانه ای مفصل و مجهز طبخ می شود و با ماشینهای مخصوص حمل غذا،آورده می شود تا دم در هتل.این یعنی اینکه جدا از نوع و درجه هتل ،غذای سرو شده برای شام و ناهار و صبحانه ،برای همه زائرین ایرانی،یکی است.
سر میز،مدیر دوران راهنمائی ام و معاونش،و چند تا پیر و پاتال دیگه بودند،همراه رفقائی که دعوتم کرده بودند برای ناهار.یکی از همین پیر و پاتال ها،بعد هر لقمه ای که فرو می برد،می پرسید که کجائی ام و با کدام کاروان آمده ام و تا کی اینجائیم و اصلا اگه راست می گم و خوئی ام، چرا با کاروان آنها نیامده ام مدینه؟ و پاسخ این سوالات که مصادف بود با جویدن لقمه ی در دهان پیرمرد و مرارتی که بلع آن متوج پیرمرد می کرد!،منجر می شد به دوباره پرسی سوالات قبلی.انگار گوشهایش سنگین بود ،یا متوجه حرفهایم نمی شد.
باری،بعد صرف ناهار برگشتم اتاق خاله اینها و سوغاتی هائی را که سپرده بودم برایم بخرند را گرفتم.همان طاقه پارچه تترئون و چادر شب و دو قوراه چادر مجلسی را که آنروز سپرده بودم تنگ خریدهائی که برای خودشان می کنند برایم بخرند. ترفندی که مرا از بازار گردی و اتلاف اوقات شریف در جوار نور بودن در راسته بازارهای عربی، آسوده کرده بود.
برگشتنی،سرویسهای هتل شان کار نمی کردند،چند دقیقه ای منتظر ماندم تا ماشین گیرم بیاید.تویوتا هایسی که راننده اش تحفه ای بود در هیئت بن لادن و ریشی که تا روی ناف اش امتداد یافته بود.موج رادیو اش را تنظیم کرده بود روی شبکه قران و در گرمای ۵۰ درجه ی بعد از ظهر مدینه، داشت قرائت مجلسی السدیس را گوش می کرد و با افاده ای پان عربی، کلی کلاس گذاشته بود سر صوت و لحن و قرائت جناب«السدیس».
آنجوری که او مشغول مستحبات عصرگاهی اش بود به نظر نمی آمد که بخواهد برای دو قدم راه ازم پول بگیرد،اما وقتی رسیدیم دم هتل مونفپیک و خواستم زحمت را کم کنم،گفت که می شود چهار دلار!!! که سر و ته قضیه را با دو دلار هم آوردم.
سر راه دسته ای زن با لباس متحدالشکل دیدم که روی سرشان چترهای آبی رنگی باز کرده بودند که رویشان نوشته شده بود:« مصر فلای Egjept fly» و این اولین بار بود که جماعت مصری را از نزدیک می دیدم.
برای خودم هم جالب بود، تعجب کردنم از دیدن چند زائر مصری.تاریخ هنوز از یاد نبرده اشتراکات فرهنگی متعدد ایران و مصر را و منشاء اثر بودن این دو فرهنگ کهن و غنی را در شکل دهی و هدایت امپراطوری اسلامی.تا جائیکه استاد شهید مرتضی مطهری نیز در «کتابسوزی ایران و مصر» به این موضوع پرداخته است.حال صد حیف که در عصر فراعنه جدید مصر،این حلقه ارتباط فرهنگی و تمدنی، از هم گسیخته.
بقول شاعر:
همسایگی نگر که من و دوست چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم
گرمای بعد از ظهر مدینه واقعا کشنده است.تا برسم هتل،کلی عرق از سر و صورتم جاری شد.
امین خان هم اتاق تشریف نداشتند.رفته بود میهمان چهارصد و یازدهی ها؛علی و حامد و سید علی.دفتر مشقم را برداشتم و رفتم بالا.
بنا شد زنگ بزنیم،روحانی کاروان حاج آقای جعفری و ازش برای چک کردن حمد و سوره و احیانا تعمیر و نوسازی آن ،وقت بگیریم.
زنگ که زدم،سرش خلوت بود.قطار شدیم پشت سرهم و باهم رفتیم برای بازدید دوره ای حمد و سوره و امتحان ادای مخارج حروف حلقی!
پشت بند ماهم کلی از بچه های هر دو کاروان آمدند.
تا آنجا که حتی روی میز آینه قدی اتاق هم پر«!!!» شد و بقیه را گفتیم که کلاس ظرفیت خورده و باید بروند،مدیر گروه برایشان ظرفیت باز کند با اینکه درس را با استاد دیگری انتخاب کنند…
بنده ی خدا،روحانی مقید و مستحباتی کاروان، هاج و واج مانده بود از کارهای بچه ها و لیچار و لقوز های قطار شده بچه های دو کاروان به هم.کلی در حضور شیخ!، معرکه گرفتیم و ریسه رفتیم از تیکه هائی که بار هم می کردیم.
وقتی که امتحان حمد و سوره مان را بدون غلط ،پس دادیم و داشتیم اتاق حضرت شیخ! را ترک می کردیم،آنجا بیشتر به میدان جنگ می ماند،تا اتاق روحانی کاروان عمره!
“۵۵،’۴۰، ۴ عصر بوقت ریاض
پی نوشت:
به تعمدی شیرین و البته بی ربط، ترتیب تقدم و تاخر نوشته ها رعایت نمی شود.
خرده گیران و نکته سنجان محترم و معزز در جریان باشند!
دیدگاهها
” هر بار که به بهشت زهرا می روم با وسواس عجیبی نوشته های روی قبرها را می خوانم.از بین همه نوشته ها این شعر عجیب به دلم نشسته است :
السلام ای بعد ما آیندگانِ رفتنی
بر شما خوش باد این غم خانه ی ناماندنی ”
دست مریزاد حاجی
خسته نباشی
عارضم که پاراگراف ۶سطر۵ کلمه آخر یه دونه ه کم داره
پس دویونجا گوناخلیگادا گدیز؟
توروق گردید شایعه درنکن جواب دعوتو نمی دن!
القلب حرم الله…..!