بدترین خبری که میتوانست حالِ نداشتهی ما را در واپسین ساعات دیشبی که دو وعدهی پشت سرهم ناهار و شام را غذا در تعداد ۲۵۰۰ پرس پخش کرده بودیم و میوهی زائران کاروان خودمان را، در قوطی کند این بود که فردا از ۸ صبح تا ۱ ظهر یکیمان باید شیفتِ امداد گمشدگان میایستادیم در حرم. جای هیچ مذاکره و تلطیفی در محل و ساعتِ طولانیِ شیفت نبود و همین بود که بود و زدند این فال و گذشت اختر و قرعهی فال به نام منِ خوشچاره افتاد؛ علی برکت الله.
۸ صبح، صبحانه خورده و نخورده شال و کلاه کردم سمت بیت الاهی و خودم را رساندم به سرشیفت امداد گمشدگان که معمولا در ورودی شعب ابیطالب میایستد و بعدِ خوش و بشی مختصر اسمم را نوشت روی پاره کاغذی و جلویش نوشت؛ ناودان طلا. یعنی که باید طول ۵ ساعت را آن حوالی میپلکیدم بلکه گمشدهای و راهِ خروج و ورود گم کردهای به پستم بخورد و راه نشانش بدهم.
نیم دایرهی مقابل ناودان طلا را که حِجر اسماعیل میگویند و مدفن اسماعیل و هاجر و هفتاد پیغمبر دیگرست را در ایام تمتع بخاطر ازدحام بیش از حد مردم میبندند و تا امروز که حدود ۱۰ روز از ایام حج سپری شده، هنوز درهای ورود و خروجش بروی حاجیان بسته است و شاید یکی دو سه روز دیگر که فشار جمعیت کمتر شد، در ساعتهای محدودی بازش کنند برای زیارت و عبادت مردم.
الغرض رفتیم در منتهی الیه مقابل ناودان طلا، زیر طاقهائی که از عهد عثمانی بیادگار مانده است و دارند در اجرای توسعه صحن اصلی، کم کم برمیچینندشان و شاید یکی دو سال دیگر همین چند طاق باقیمانده هم دیگر نباشند و یک صندلی تاشو یافتم که پشتش بخط بدی نوشتهاند “الوقف للحرم” و نشستم که مگر گمشدهای مرا پیدا کند و راه بپرسد و مگر گمشدهای پیدا میشد در آن ساعت روز!
صندلی را جابجا کردم به سمتی که سایه نبود و در دیدتر بود. بازهم کسی نیامد بپرسد خرم به چند و با کاور امداد گمشدگان، آنجا چه میخواهم. لاجرم، قرآنم را باز کردم که از ختم عقب نمانم و تازه دور گرفته بودم که یکی از هملباسهایم که مثل من کاورِ نارنجیِ ارشاد التائهین تنش بود آمد سمتم که «شیفتی برادر؟» و شنید آری. گفت «اینجا چرا نشستهای؟ اینجا که دمِ پرِ زائر نیست؟» گفتم «بخدا من بیتقصیرم! رئیس گفت میروی آنجا مینشینی!» نگو رئیس این بنده خداست و آنی که مرا فرستاده بود اینجا، رئیس نبود و از خودش گفته بود برو جلوی ناودان طلا و این از مصائب حج و حواشیِ آن است که خادمِ صفرکیلومتری مثل من و رئیس سازمان عریض و طویل حج، هر دو از کاور و پیراهن و شلواری با یکرنگ و یکطرح استفاده میکنیم و تمیز رئیس و مرئوس ممکن نیست.
الغرض جابجا شدیم به خروجی صحن به سمت صفا و قرآنمان که تازه به دور افتاده بود از خوانش افتاد. و نگو هیچ جابجائیای بیحکمت نیست. تازه جاگیر شده بودم که جوانکی عرب با دستاری سفید و لباسی یکسر سفید و ریشِ تازه رُستهای که تارهایش قابل شماره بودند و همان چند تار را به قاعده چند بند انگشت بلند کرده بود آمد جلویم که ایرانی هستی؟ و شنید بله! و باز پرسید عربی بلدی؟ و باز شنید بله! مختصری. و پرسید از مذهبم و شنید شیعهام و پرسید شیعهی ۱۲ امامی؟ و شنید به تاکید: بله! و پرسید فکر میکنی عقیدهات درباره مذهب با قرآن مطابق است و باز شنید بله! و پرسید دلیلش را از قرآن بلدی اقامه کنی؟ و آیاتی برایش خواندم. گفت غلط میخوانی. گوشیام را درآوردم و آیات را از رو برایش خواندم و دید دارم درست میخوانم. و پرسیدم بنظرت عبارت “راکعون” در آخر آیهی (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکوه و هم راکعون) در شان چه کسی نازل شده؟ گفت در مورد آنها که در نماز صدقه میدهند. گفتم دقیقا باید اسمش را بگوئی! گفت اگر منظورت علی است که اولا چرا اسمش در قرآن نیامده و ثانیا راکعون فعل جمع است و علی یک نفر بیشتر نبود. گفتم: عه! پس این آیه در شأن مولای ماست؟ حالا این هیچ. بگو بدانم “اولی الامر” که در آخر آیه (اطیعوا الله و رسوله و اولی الامر منکم) آمده چه کسانی هستند؟ گفت علمای دین. گفتم داری علما را در حد پیغمبر و خدا بالا میبری؟ گفت نه! ولی شما دارید با این تطبیقها شأن علی را در حد خدائی بالا میبرید. خدا گفته (ولی) یعنی رفیق. گفته خدا و پیغمبر و اولی الامر رفیق شما هستند. گفتم پس چرا آیه میگوید ازشان اطاعت کنید؟ آدم که حکما لازم نیست از رفیقش فرمان ببرد!
حرف زدیم و زدیم و زدیم و هرجا که کم میآورد میگفت من عربم و مکیام و عربیِ قرآن را از توی عجم بهتر میفهمم و این واژه معنیش نه آنی است که تو میگوئی. و به لحنی میگفت که حرص در بیاورد و حس تحقیر القا کند و از کوره به درم کند. دستش را خوانده بودم. پرسیدم بقیه الله که قرآن فرموده خیرٌ لکم است دقیقا کیست؟ گفت کجای قرآن یک همچه آیهای داریم؟ آیه را برایش آوردم. آیات قبل و بعدش را نگاه کرد. آچمز شده بود. گفت بایست تا برگردم. رفت و چند دقیقه بعد برگشت. بزرگترش لابد همان حوالی بود که زود آمد. گفت این آیه هیچ انتسابی به هیچ کسی ندارد. شما معتقدید وحی باید بر علی نازل میشده و جبرئیل خیانت کرده که وحی را به پیغمبر آورده و رفتن به قبور بدعت است و مرده را توانی برای هیچ شفاعت و دخالتی در امور دنیا نیست. گفتم حالا که من جواب سوالم را نگرفتم ولی آن آیه مربوط به مهدی است که خواهد آمد. گفت مهدی که متولد نشده. مگر میشود کسی هزار و خوردهای سال عمر کند؟ گفتم مگر نوح ۹۵۰ سال پیامبری نکرد؟ از مادر هم که پیغمبر زاده نشده بود. عمر قبل رسالتش را جمع بزن به ۹۵۰ ببین چند میشود علیالحساب! و وانگهی کسی از ما قائل به نبوت علی نبود و نیست و علی جانشین پیامبرست و این را واقعه غدیر اثبات میکند. گفت غدیر بخاطر این برپا شد که مسلمانها خمس نمیدادند و مسئول خمس که علی بود به پیغمبر شکایت برد و پیغمبر مردم را جمع کرد که بگوید خمسشان را بدهند. گفتم پس چرا شما خمستان را نمیدهید. ماند. گفت تو عربی نمیدانی پس قرآن را نمیتوانی درست بفهمی. حالا که تا اینجا آمدهای بیا و برو در حکومت سعودی ما عربی و قرآن یاد بگیر. پیغمبر هم وقتی مُرد تمام شد. چه بدعتی است شما میروید کربلا زیارت قبر علی. گفتم اولا قبر علی در نجف است و در کربلا نیست. و علی در محراب عبادت شهید شد و به تعجب پرسید واقعا علی در محراب شهید شد؟ و ادامه دادم: ثانیا مگر پیغمبر به زیارت شهدای اُحُد نرفت؟ وانگهی مقام شهید به مراتب از مقام پیغمبر پائینترست. چطورست که شهید را قرآن زنده در نزد خدا میداند و میگوید به جاماندهها بشارتِ وصال میدهند ولی پیغمبر بعد از مرگش تمام میشود و ارتباطی با امتش نمیتواند داشته باشد؟ و هدایت و بشارتی از دستش برنمیآید؟
دور و برمان را چند ایرانی و پاکستانی و هندی گرفته بودند. یارو که دید اوضاع پس است، باز تکرار کرد روایتهای شما جعلیاند و چون عربی زبان اصلیتان نیست، نمیتوانید قرآن را بفهمید. وانگهی ما دینمان را از علمائی مثل بخاری و مسلم و طرمزی گرفتهایم و شما معلوم نیست این احادیث را از کجا میآورید. و شیخ شما سیستانی و خمینی است که وارد سیاست شدهاند و فتوایشان سیاسی است. و علی را میگوئید مظلوم و میگوئید حقش غصب شده و این در حالیست که پیامبران ارث نمیگذارند که حقی به علی و فاطمه برسد یا نرسد و غصب شود یا نشود. گفتم این آخوندها که شمردی اقلا ۱۵۰ سال بعد از پیغمبر دنیا آمدهاند و این خلاء ۱۵۰ را نمیدانم چطوری میخواهی پر کنی و علی ما از کودکی در دامن پیغمبر بزرگ شده و نسل به نسل امامت در فرزندانش بوده تا یومنا هذا و سیستانی و خمینی در مورد مسائل روز مسلمانها فتوا دادهاند همانطور که علمای شما فتوا به جهاد نکاح دادهاند و اگر پیغمبران ارث نمیگذارند چرا قرآن میگوید «و ورث سلیمانُ داودا؟».
حسابی سرخ و سفید میشد. اشاره کرد به ساعت یغورِ بالای ابراج البیت که وقت نماز نزدیک شده و شما شیعهها در اربعین نماز را فدای زیارت علی در کربلا میکنید! و گفت باید بروم برای نماز مهیا شوم و رفت.
یکی از ایرانیها که از خرد شدن دندانهای جوانک حسابی سر ذوق آمده بود زد پشتم که خوب جلویش درآمدی. ولی بهتر هم میتوانستی جوابش را بدهی. گفتم در این مجادلهی سرپائی نه قرار بود او شیعه شود و نه من به عقیدهی او در بیایم. جوانکی بود جدیدالتحصیل که آمده بود آموختههایش را با من محک بزند. در حد اینکه حالیش شود هنوز خیلی مانده وهابیِ قرص و محکمی شود، حالیش کردم که زودش است بخواهد با بچه شیعه مچ بیاندازد… . و گفتم اینها را میپراکنند در دور و بر حرمها که حال زیارت شیعیان را با اباطیلی که شنیدید به هم بزنند و فرصت مختصر زیارت را بگیرند ازمان.
اما از یک عادتش خوشم آمد و آن این بود که بین هر سوال و جواب و قبل هر حرف زیر لب میگفت «صل علی النبی» که الاهی این عادت خوب یا آدمش کند و یا از کمرش بزند بحق پنج تن!
ایستاده بودیم همانجا که اذان از مأذنههای مسجدالحرام در صحن و سرا پر شد و طبق فتوای حضرت آقا، نماز ظهرم را به کسی اقتدا کردم که هیچ سنخیتی در افکار و عقاید با او نداشته و ندارم. تکبیرم را که میگفتم به این فکر میکردم که شیعه، به تبعیتش شیعه است.