برگی از دفترچه ی سیمی -۹ –

امشب، سال گرد آن سحری است که دوشش از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شبش آب حیاتم . همان مبارک سحر و فرخنده شب قدری که آفتابش وقتی برآمد که اشعه های حیات بخش خورشید نبوی، در ذره ذره تار و پودمان رسوخ کرده بود و جان را مشتعل!
IMG_1671.JPG
یاد آن روزها وآن ثانیه های خاص و آن چند رفیقِ مرافقِ همراه به خیر.
امشب، دلم آفتاب می خواهد و بس.
این چند سطر پائینی اما، اولین سطور و خطوطی است که در دفترچه ی سیمی ماندگار شد.
اما بعد؛
یک شنبه ۲۱ام مرداد هشتادوشش
انتهای سالن گمرک جدیدالاحداث فرودگاه تبریز
ساعت حوالی هشت و بیست دقیقه ی شب است.قریب به اتفاق هر دو کاروان دانشجوئی از گمرک رد شده اند و این یعنی اینکه ما قانونا خاک ایران را ترک کرده ایم.


به همت خودجوش بچه ها، اولین نماز مسافرت دوهفته ای را به جماعت اقامه می کنیم. به امامت مصطفی سلطانی، از بچه های بسیج دانشگاه ارومیه و رفیق محمد خودمان.جلسات توجیهی کاروان را نمی آمد و این اولین باری بود که توفیق دیدارش حاصل شد.پارسال هم انگار توفیق عمره دانشجوئی داشته و روی حساب حرفه ای بودنش، کلاسهای توجیهی کاروان را نمی آمد و علی القاعده، این دومین باریست که توفیق ادای اعمال عمره ی مفرده نصیبش شده است.
از سر ظهر وقت بستن ساک ، دلشوره ام گرفته بود.یک جور حیرت شیرین و البته اضطراب آور.
مرغک عشق عقل آلود من کجا و طاقت فتح کوه قاف و همراهی و هم بالی و هم پائی سیمرغ کجا …
باری، انگار تصویر و تجربه ای که از اردوهای دانشجویی داشته ام قرار است بهم بخورد. بچه ها در همان فاز اول سفر مقید به نماز اول وقت نشان می دهند و این نشانه ی خوبی برای شروع حرکت جمعی گروه جوانی است که بنا دارند یکی دو هفته باهم بودن را تجربه کنند.
دیگر اینکه مهدی آمده بود برای بدرقه و به اشتباه رفته بود پاویون اصلی فرودگاه و یک ساعتی معطل ماند تا ببیندم و خداحافظی کنیم که میسر نشد. پدرش را وقت نماز ظهر دیدم و خداحافظی کردیم، اصرار داشت برای تو راهی ام آجیلی، پسته ای،‌چیزی بگیرد.
نماز مغرب و عشای امشبمان آخرین نماز جماعتی است که اذان و اقامه اش متبرک به شهادت به ولایت امام، علی بن ابی طالب علیه آلاف التحیه و الثناء، بود و آخرین کسی که افتخار تجری کلام نورانی اشهدان علیا ولی الله را در اذان و اقامه اولین جماعت مسافرت دو هفته ای مان را داشت، آمده و بغل دستم نشسته و می گوید که چه خبرته بابا؟هنوز که خاطره ای اتفاق نیفتاده که اینهمه نوشته ای…! داخل پرانتز تیکه پرانی اش، متذکر می شود که برای ثبت در تاریخ! حتما بنویسم که محمدعلی سلیمانیان، که با احتساب سیادت جد مادری اش سید است، شهادت به ولایت علی بن ابی طالب که درود خدا بر او باد را اینجا در نماز اول سفر، داد زد و بانگ داد.
البت! ملائکه کرام الکاتبین، برابر اطلاع، کار خودشان در محاسبه ی ذرات خیر و ذرات شر، به خوبی بلدند و می نویسند آنچه را که از – ما – سر می زند!
القصه انگار اغلب بچه ها، سوای پسته و آجیل تو راهی، همراهشان دفترچه یادداشت هم دارند و صرافت ثبت لحظات شیرین سفر عمره را.
عمو، همین الان زنگ زد و عذر خواست که نتوانسته بیاید برای بدرقه.
ساعت ۹و پنج دقیقه شامگاه بیست و یکم مرداد یکهزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی است.
بچه ها جمع شده اند دم در خروجی سالن که بعد از ممهور کردن کارت واکسن، سوار اتوبوسی شوند که بناست ببردمان پای پلکان هواپیما.
دلشوره باز میآید سراغم.انگار وقت رفتن است.وقت جدا شدن.
الرحیل …
یاران! شتاب کنید.
خواجه اشارت می فرماید که:
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار
بگذراند و خم طره ی یاری گیرند …
یا زهرا….
یک شنبه، ۲۱ ام مرداد
فرودگاه بین المللی تبریز – داخل هواپیمای ایرباسA300 ایران ایر- حوالی ۹و نیم شب
IMG_1669.JPG
معمولا در پروازهای روتین، کنترلهای امنیتی روی باند و داخل هواپیما سخت گیرانه تر است.طوریکه بچه های امنیت پرواز، نمی گذارند روی باند پرواز و داخل هماپیما عکس و فیلم گرفته شود.
اما تا بچه ها از تنها پلکان متصل به در عقبی طیاره بالا بروند، دوربینهای همراهشان کلی فلاش می زند و کلی عکس در حافظه دوربین های دیجیتالی ثبت و ضبط می گردد.دوربین را از نیام بر می کشم و چند تائی پرترهی سیاه و سفید می گیرم.شاتر دوربین را تنظیم کرده ام روی فِرِم سیاه و سفید که در تاریکی و نور کم و بک گراند وسیع و غول آسای طیاره، عکسهای خوبی می گیرد.گفتم که، کسی نبود بیاید توپ و تشر امنیتی بزند.
تا پرنده ی آهنی به خودش تکانی بدهد و آماده پریدن شود ،جاگیر می شویم.من و امین، افتاده ایم بغل دست هم، ردیف پانزدهم از ستون دوم و الباقی جمع پنج شش نفره مان، عقب ترند.لرزش های take up طیاره اجازه نوشتن نمی دهد …
خداوندا؛
در هر سفر تو همراه منی.
تو در سفر یاریگر من و حافظ خانواده ام هستی.
بار پروردگارا بر محمد و آل محمد درود فرست و سفر را بر ما آسان فرما ….

سیمرغ آهنی، دل سیاه شب را می شکافد که ببردمان تا اقلیم روشنائی … تا سرزمین صبح!
الیس الصبح بقریب؟!

پی نوشت:
امشب، سال گرد نخستین هم پائی و هم بالی سیمرغ بود.
امشب، دلم هوای کعبه شش گوشه کرده است.
امشب، هوای حسین در سر دارم و هوای حج چهل روزه او را. و او نخستین کس که ایام حج را به چهل روز کشاند؛ « و اتممناها بعشر… »
امشب، دلم هوای رستاخیز دارد. هوای رستاخیزِ دیگرباره ی جان!

دیدگاه‌ها

  1. آقای او

    هیچ شباهتی به یوسف نبی ندارم… نه مرسلم… نه زیبام… نه عزیز کرده ام… نه چشم به راهی دارم… فقط در چاه افتاده ام…

  2. پرویز

    دل من تنها بود
    شاپرک نای پرواز نداشت
    رود بالای دهات
    نغمه و شور نداشت
    سبزی دشت،سرخی گل،بوی سوسن
    در دل کوچک بلبل، هیچ تاثیر نداشت
    قطره اشکی شفاف سینه ی پر مهر گشود
    سینه یی آینه وار ، پر ز درد دل من
    دلی تنها روبروی دل من!
    ::::::::::::::::::::::::::::::::::
    از خودم ناقابل تقدیم به شما

  3. fatima

    چه کیفی داد بعد ۱۰ روز که اومدم نت این همه برگ از دفترچه رو یه جا خوندم.به دلم نشست.

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.