برغم اینکه دربان و نگهبان و منشی و دفتر و دستک ندارم و هر کسی در هر مقیاس و مقام و رده و عرض و طولی میتواند سرش را بیاندازد پائین و یکراست بیاید تو و حرفش را بزند و هیچ حائل و حاجب و ممنوعیتی برای ورود برای هیچ کسی نیست و برغم اینکه به تجربه به دوستان همکار ثابت شده که میتوانند حرفشان را صاف و مستقیم به خودم بزنند و هیچ ابائی نداشته باشند از عاقبت و حاشیهاش، حسب عادت و از آنجا که ترکش موجب مرض است، میروند حرفشان را به این و آن میزنند و مدام دنبال آشنا و سفارشند و انگار که راهِ رسیدن به چیزی که میخواهند، نه در خواستن که در آشنا تراشیدن و سفارش و سلامِ کسی را آوردن است!
الغرض، رانندهای داریم که آنطور که خودش میگوید سابق بر این با بابایش مغازه و دم و دستگاه داشتهاند و ریگ بیابان و پول پیش او و پدر و برادرانش یکی بوده و شمال و جنوب و مشهد و شیراز و اصفهان نمانده بود که او در جوانی! و ایام تجردش با بر و بچ! نرفته باشد و حالا چند سالی هست که دنیا بهشان سخت گرفته و بختشان برگشته، اما هنوز که هنوزست و با اینکه از دوران اوج فاصله گرفته، هنوز خوش تیپ و خوش پوش است و قشنگ معلوم است چون از اسب افتاده، زورش میآید به ماهی چندرغاز حقوق رانندگی حمل میت بسنده کند و شب و روزش شده این که الانش را با مثلا ده سال قبلش مقایسه کند و فکر کند اگر اوضاعشان به همان منوال میگذشت، امروز دنیا را تا کجا فتح کرده بود و زورش میآید درشت شنیدن از پیمانکار و صاحب مرده و اربابِ رجوع را. و هی در حسرت روزهای از دست رفته است و هی پیگیر قانون و بخشنامه و کاغذ و خبر، که مگر تبدیل وضعیت شود! که اگر بشود، ماهی فلان میلیون تومان صاف میرود توی جیبش و از این بدبیاری خلاص میشود و مگر افاقه میکند بهش توصیه و نصیحت که امروزت را با مصالحی که امروز داری بساز و قبول کن که بقول ملای روم «ای جانِ برادر! در “اگر” نتوان نشست». و هیچ رقم قبول ندارد که قرار نیست تبدیل وضعیتی صورت بگیرد و تازه اگر قرار هم باشد، تو نه مدرکش را داری و نه شرایط سن و سالت اجازه میدهد… . حکایتش حکایتش شتریست که در خواب بیند پنبه دانه و گهی لُف لُف خورد و گه دانه دانه! و هیچ رقم حاضر نیست از خواب خوشِ مستی بیدار شود… . بگذریم.
دو سه روز پیش بود که دیدم به یکی از همکاران اداره مرکزی شهرداری گله برده که «حقوقمان کم است و دخلمان با خرجمان نمیخواند و…» عددی که به چغولی به عنوان حقوق ماهیانهاش به دوستم گفته بود، رقمی بود معادل نصفِ چیزی که الان دریافت میکند که کمیِ رقمِ حق و حقوق، دلِ همکار ما را بیشتر به درد بیاورد و توصیهی اکیدتر بکند. گفتم «بهش بگو بیاید پیش خودم ببینم حرفش چیست؟» و گفتم «عدد حقوقشان خیلی بیشتر از چیزیست که برایت در روضهاش خوانده و میخواهی لیست حقوق برج قبلشان را برایت واتساپ کنم؟» و گفت که علاوه بر گله از کمی دستمزد، معرفینامه میخواهد برود آرامستان ارومیه کار کند و شنیده است حقوق در آنجا بالای ۵ تومن در ماه است و پیمانکارِ حمل امواتشان گفته اگر سازمان کاغذ بیاوری استخدامت میکنم همینجا.
نیم ساعت نگذشته بود که دیدم با زن و بچهاش آمد. که اگر روضهی تضییع حقوق و کمیِ دستمزد نگرفت، اشک و آه زن و بچه و احساسی کردن فضا بگیرد و بلکهم چیزی عایدش شود و کاغذی که میخواست را بگیرد. معلوم بود که حسابی سرکارش گذاشتهاند. استخدام توسط پیمانکاری در شهری دیگر، به دستور و توصیه ما صورت نمیگیرد و حالا بیا این را به آقای رانندهی از اسب افتادهی از اصل نیفتاده حالی کن… .
میگفت رانندههای آرامستان ارومیه ماهی ۵ تومن صافی میگیرند و پول ناهار و شامشان جداست و حق مأموریت و اضافه دریافتی بابت شبکاری و فلانشان به راه است. و میگفت مسئول امور نقلیهی آنجا گفته اگر از سازمانتان معرفی بیاوری، همینجا استخدامت میکنم و دو ساعت و چهل دقیقه طول کشید که بین اشک و آه و ناله و گریهی او و زنش که با شیطنتهای پسر کوچکشان که حسابی حوصلهاش از یکجا نشستن سر رفته بود، حالیش کنم که «اخوی! همین شغل نصفه و نیمهای که داری را سفت بچسب که باد نبردش!» و آخر سر که دیدم باور ندارد حرف مرا گفتم به همانی که ازت خواسته کاغذ بیاوری زنگ بزن بده حرف بزنم باهاش و زنگ زد و زد و زد و طرف برنداشت که برنداشت که برنداشت و رویم نشد جلوی زنش بگویم که «اخوی! اینکه سفرهی دلت را پیش همه باز میکنی، گزک میدهی دست خلقالله که سر کارت بگذارند.»
و وقتی بالاخره راضی شدند بروند، دور دهانم رسما کف کرده بود از حرف زدن و اینها که رفتند، بلافاصه یکی دیگر آمد و از قضا او هم با زن و بچهاش، حامل نامهی آقای فرماندار اسبق که توصیهی استخدام کرده بود ایشان را و سپرده بود نامه را صاف بدهند دست خودم. جوری که آقای حامل نامه میگفت، آقای فرماندار اسبق، پسرخالهی همسرش است و همسر که چه عرض کنم، شیرزنی مسلح به زبانی چرب و نرم که به مثابه شمشیری بُرّنده، از نیام در آمد و مگر به کام میرفت؟
ترجیحم این بود که آقا حرف بزند و محترمانه خواستم که خانمش زبان به دهن بگیرد و بگذارد همسرش بگوید و همسر که میگفت مداحم و بعید دانستم انسانی اینچنین کمرو و خجالتی بلد باشد مجلسی را دست بگیرد، گفت که کار موقتی در شهرداری چالدران دارد و آنجا هوایش را دارند و فلان میلیون تومان حق و حقوق میگیرد و بخاطر همسرش که دوست دارد بیایند خوی زندگی کنند رفته از فلانی و فلانی و فلانی پرسیده و دست آخر همهی نشانهها به سازمان ما ختم شده و شنید که «جای خالیِ استخدامی ما در سازمان، کاریست موقت به قاعده ۳ ۴ ماه آنهم در بخش فضای سبز تا کارگرمان که تصادف کرده و پایش در گچ است، خوب شود و برگردد سر کارش و حقوقش فلان میلیون تومان نیست و به آقای فرماندار اسبق سلام برسانید و بگوئید من در خدمت شما و ایشان هستم و ارادتمان هم سر جای خودش هست هنوز!»
و گروه دوم ارباب رجوعِ مراجعه کننده با زن و بچه هم که به هوای کباب آمده بودند و دیدند که چیز دیگری در حال داغ شدن است، دست از پا درازتر رفتند سیِ کارشان و ظهر که کمی خلوت شد و آتشِ کار خوابید و از گُر افتاد و ذغالش داشت خاکستر میشد، یکی دیگر از رانندهها آمد. پائین بودم. دم در سالن ثبت متوفیات. گفت «حرف خصوصی دارم!» رفتیم یک گوشه. گفت «دو شبِ پیاپی است خوابت را میبینم. هر دو شب هم یک جور. و اگر خوابم تکرار نمیشد، هیچوقت نمیآمدم پیشت… .» و اسم کسی را آورد از اولیای خدا که در هر دو شب در خواب بهم گفته «در تصمیمی که گرفتهای تردید نکن!» این جمله را هی از اول تکرار کرد که اهمیتش را بفهماند بهم و تاکید ناشیانهاش لو داد و شستم خبردار شد که خوابِ جنابشان مال این است که رانندهها بو بردهاند شاید شاید شاید! سازمان بخواهد با جابر قرارداد حمل اموات ببندد و فکر کردهاند جابر بیاید، نان اینها آجر میشود و معلوم نیست جابر اینها را استخدام کند یا نه و لذاست که دو دو تا کردهاند پیش خودشان که فلانی (یعنی من!) دل خوشی از جابر و کارهایش ندارد و دو به شک است در واگذار کردن و نکردن پیمانکاری حمل اموات به جابر و برای همین است که هی دارد لفتش میدهد و حساب کتاب کردهاند که رئیس آدم اهل معنویاتی!!! است و حرفها را یککاسه کردهاند و عقلها را ریختهاند روی هم و خوابی اتود زدهاند با این مضمون که یکی از اولیای الاهی را بیاورند در خواب من که بهم بگوید «در تصمیمت که میخواهی حال جابر را بکنی در قوطیِ تنگ؛ تردید به دلت راه مده!»
اینها که شمردم، یک روزِ از روزمرههای من است در محیطی پرتنش به اسم آرامستان؛ علی برکت الله!