۱-چندینسالِ پیش، ایستاده بودم کنارِ مقامِ ابراهیم. شنیده بودم که آنجا اگر کسی دو رکعت نمازِ صحیح بخواند، گناهانش بلعتُ میشود و یک کله میافتد بغلِ حوریها و… نفسم بریده بود. نمیدانستم که چه باید بکنم. رفتم پشتِ مقامِ ابراهیم و دفعتاً دیدم که یک جای خالی هم چسبیده به مقام پیدا است. گفتم اینهم نشانه! دویدم و رفتم همانجا ایستادم. انگار دورخیز میکردم برای آمرزش. پیشتر کلی با خدا کلکل کرده بودم که دو رکعت نمازِ صحیح خواندن که کاری ندارد… ایستادم به نیت کردن. زور میزدم که بگویم قربه الی الله. در همین حین کنارم جایی باز شد و یک پیرمردِ دهاتی، با تنبانِ گشادِ سیاه آمد و کنارم ایستاد. برای این که جا تنگ بود، نیمتنهای هم به ما زد. با خودم گفتم چهقدر درکِ این مردمِ عوام پایین است. نمیفهمند که من الان مشغولِ چه معراجی هستم و تا چند دقیقهی دیگر که نمازم تمام شود، مانندهی نوزادی پاک خواهم شد و از این اباطیل… هنوز نیت نکرده بودم که یارو الله اکبر گفت و شروع کرد با لهجهی دهاتیاش نماز خواندن. من با خودم گفتم حروف را هم از مخارج ادا نمیکند.
خلاصه بینِ نیتِ خودم و نمازِ یارو در گشت و گذار بودم که پیرمرد، بسمالله سورهی دوم را خواند. بعد خیلی آرام همینجور که اشک از چشمانش میریخت، عینِ ۸۳ آیهی سورهی یاسین را به عنوانِ سورهی دومِ نمازش خواند… من نمازنخوانده، جل و پلاسم را جمع کردم و زدم به چاکِ جعده… قال الم اقل لک انک لن تسطیع معی صبرا (سورهی مبارکهی کهف، آیهی ۷۵) … هرگزت استطاعتِ صبر نیست!
۲- محرمِ چهار سالِ پیش بود که هیاتمان تصمیم گرفت تا اجازه دهد سایرِ دستهها داخلِ حسینیهی داربستیمان شوند و سلام بدهند. ما مخالف بودیم. فضای هیات را همانجور آرام و خودمانی بیشتر میپسندیدیم. به هر رو، وسطِ زیارتِ عاشورا بودیم که سر و صدای سنج و دهل از خیابان بلند شد. ناظمِ هیات چای برای مهمانان برد و نگاهِشان داشت تا زیارتِ عاشورای غیرِمعروفه تمام شود. مهمانها داخل شدند و قاتی شدند با بر و بچههای هیاتِ ما و شروع کردند به عزاداری. سینهزنی به شور رسیده بود و مداح فریاد میکشید:
– حسین، حسین، ابیعبدالله…
فریاد کسی که کنارم ایستاده بود، حالم را کرد تو قوطی! به جای ابیعبدالله، میگفت علی عبدلاه! بدجور شاکی شده بودم. شورِ بدونِ معرفت که میگفتند، همین بود دیگر. نگاهش کردم. پیراهنِ آستینکوتاهِ آث-میلان پوشیده بود که میانهی نوارهای مشکیاش البته رنگِ سرخی هم دارد. میخواستم خردهای بگیرم، اما جگر نکردم! هر چه بود مهمانِ اباعبدالله بود. موقعِ دعا که شد، روضهخوان، روضهی پایانی را خواند. نمیدانم چرا. به دلم افتاده بود اگر گریهام نگیرد، دعایم مستجاب نمیشود. زور میزدم که اشکی بریزم و هیچفایدهای نداشت. نگاهم افتاد به پیراهنِ شمارهی ۱۰ آث-میلان. میگفت علیعبدلاه و زار زار میگریست. قل ارایتم ان اصبح ماؤکم غورا فمن یاتیکم بماء معین! (سورهی مبارکهی ملک، آیهی ۳۰) …کیست که باز آبِ گوارا برایِ شما پدید آورد؟
رضای امیرخانی
دیدگاهها
هر از چند وقت یکبار دل آدم بگیره بد نیست
یه تنوعی میشه
آخه زیادم دلخوشی با مزاج ماها سازگار نیست
اما توی عزیزم
کاش همیشه شاد باشی
کاشهایت همیشه خوشی باشه
همیشه یه چیزی هست که آدم بتونه بهانه بیاره
یه دوست بهترین بهانه رو به دست آدم یمده که آدم بتونه عرض ادب کنه
با تقدیم هرچه که دوست خواهد
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند / نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین…حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت / وفای صحبت یاران و همنشینان بین… بر یار بیوفا صلوات