اینو امشب یکی از دوستان واسم تعریف کرد، شنیدنش شاید خالی از لطف نباشه!
یه شب جمعه تو خوابگاه تنها بودم،همه بچه ها رفته بودن شهرستان.منم بدجوری دلم گرفته بود، نمی دونم یهو چی شد که همه افکارم زوم شد رو آقا امام عصر؛ انگار بدلم افتاده باشه که صبح ،با ندای انا المهدی آقا ،از خواب پا میشم.یه اضطراب شیرین همه وجودمو گرفت؛ پاشدم همه خوابگاهو آب و جارو کردم،همه کارای عقب مونده رو هم انجام دادم و به خیال خودم خواستم که مثلا واسه اومدن آقا آماده باشم، وقتی هم که می خواستم بخوابم یه شمع روشن کردم گذاشتم جلوی پنجره،به این نیت که وقتی آقا میاد رد شه اونو ببینه و ….
خلاصه سه هفته پشت سر هم کار من شده بود اینکه شمع انتظار دلمو واسه آقا روشن کنم. القصه ؛ هفته چهارم بود فکر کنم که کلاسمون تعطیل یود و من تونستم برم شهرستان، پنج شنبه رو هم رفتم زیارت شهدا و زیارت شهیدی که همیشه میرم سر مزارش و کلی با هم عیاقیم .منظره ای دیدم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم! رو سنگ مزار شهید جای دوتا شمع بود و کنار اونا شمعی روشن کرده بودن که تا نصفه سوخته بود…..
دیدگاهها
امید و انتظار خوبیش در انگیزهخ دادن برای حرکت هست . . . یاد شهید عزیز هم همیشه سبز باد