توی دست و بالت
اون تَه مَه های خورجینت
کلمه یافت می نشود که ببارانی مان؟
ببین این جا را و این دل کویر شده را که سال هاست نباریده ای…
ببین رد قدم های آخرین باری که از این حوالی رد شدی گم می شود لابلای آتشی که در گل ستانم افتاده…
ببین بس که نبوده ای چه به روز ِ روزهایم آمده…
ببین…
ببین…