باد بوی نام های کسان من می دهد…

می دانی!
از آخرین نوبتی که به شوق دیدن تو، کفش نو کردم
دو سال می گذرد!
دو سال! که گذشت و سخت گذشت! بی آن که تو باشی و ببینی…
می دانی!
ام روز می خواهم پای افزارهایم را نو کنم.
اما
دل ِ دل کندن از کفش های کهنه ی خاطره انگیز ِ زهوار در رفته ام را ندارم.
کاش هم راه ِ اُرسی های نو، دلم نیز نو می شد.
کاش شهر ما دل فروشی هم داشت…
کاش با کفش های نوئی که خواهم خرید، راه نوئی و شیوه ی شهرآشوب دیگری بیاموزی ام!
نمی دانم با کدام کفش و در انتهای کدام راه تو منتظرم ایستاده ای!
کاش می دانستم که باد بوی تو را از کدام سو می آورد…