بیا و کشتی ما در شط شراب انداز….

چرک نویس های سال هشتاد و هشت اَم دارند تَه می کشند.
هر روز که روی آن ها می نوشتم دانه دانه اتفاقات بهار و تابستان و پائیز سال ِ فتنه!!! برایم مجسم می شد.
و یادم می آمد در پائیز آن سال پر حاشیه زیر آن پل و روی نیمکت های بتنی بوستان کناری اش چه ها که نگذشته.
یاد آن قُلُپ قُلُپ آب معدنی ای می افتم که بعد از شنیدن خبر و حرفی که سه روز رندانه مکتومش داشتی و روز آخر زدی، با چشم هائی از حدقه بیرون زده می خوردم و تو زیرکانه و فاتحانه فقط لبخند زدی!
یاد آن مشهدی که تو رفتی و یک هفته ی بعدش من زائرش بودم …
و اکنون
آن سر رسید رومیزی که رویش شمارگان روزهای سال فتنه است دارند به صفحات آخر می رسند.
یعنی خاطره های من نیز ته خواهند کشید؟
یادت که هست، فردای روز اول، خواجه به کنایه و از سر رندی، از نسیم شمال گفت و از خوش خبری اش؟