پسرک با چشمانی پر از امید و شور و بی آنکه خود را مقید آدابی کند و جوّ ورود به یک دایره ی دولتی، او را آن سان که یک پسر بچه ی دوازده سیزده ساله را می گیرد بگیرد، داخل دفترم شد. بی هیچ اذن دخولی! و جلو آمد و مردانه دست داد و بلاانقطاع شروع کرد به گفتن منظوری که او را در آن ساعت روز که هیچ ارباب ِ رجوعی مراجعه نمی کند، کشانده بود اینجا. هیبت مردانه ی پسرک آن سان بود که نیم خیز شوم به احترام و دعوتش کنم که بنشیند و نشسته حرفش را بزند. گفت آمده است دنبال دوچرخه اش! و من ِ هنوز گیج از ابهت او گیج تر شدم که اینجا را و ما را به دوچرخه او چه کار؟ در همان دریای آرامش و بی آنکه خود را ببازد در آمد که یکی از کارگران شما آمده است عقبش که دوچرخه ات را پشت مدرسه تان پیدا کرده ایم و تحویل اینجا داده ایم و سند بیار و دوچرخه ببر. و من دانستم که بعد از تصادف یکی از هم کلاسی های دوچرخه سوارش با یک کامیون در راه مدرسه، مدیر بی آنکه تلاشی برای آموزش احتیاط و مراقبت و حواس جمعی دانش اموزان بکند، صورت مساله را پاک کرده و قدغن فرموده تا دانش اموزی با دوچرخه به مدرسه بیاد و برای تضمین تصمیم ملوکانه اش دستور اکید داده تا بابای مدرسه نگذارد دوچرخه ای وارد مدرسه شود. و لاجرم بچه های خانواده های فقیر اطراف مدرسه که قدرت گرفتن سرویس برای بچه ها را ندارند و مسیرشان طولانی است راهکاری جُسته اند برای دور زدن تحریم ها و بن بست خلوتی یافته اند پشت دیوار شمالی مدرسه و صبح به صبح، کلهم اجمعین دوچرخه ها را می بسته اند به میله ای که رها بود در آنجا و پای پیاده می رفته اند مدرسه که نه کک تصمیم آقای مدیر گزیده شود و نه پول یامفت و نداشته! به جیب تاکسی سرویس های مدارس سرازیر! حتی این را هم گفت که کل تابستان داغ! امسال را دستفروشی می کرده و پدرش که راننده ی استیجاری ای هست که روی یک تاکسی درب و داغون کار می کند، صبح به صبح او را تا محل کارش! می رسانیده و کل سود حاصل فروش تخمه و آجیل و تنقلات تابستانی اش شده بود صد و پانزده هزار چوق و کلهم اجمعین سودش را داده و یک دوچرخه ی مارک دار شیک خریده که لنگه اش نه در مدرسه خودشان و نه در مدارس اطراف یافت می نشود! و لحن پسر که حالا می دانستم اسمش امیر است و خانه شان چند کوچه پائین تر از محل کارم، در حین توضیح ماوقع نه رنگ تظلم گرفت و نه ظن ترحم به آن چسبید. و من غرق در ابهت مردانه ی یک مرد کوچک با هر کس که می پنداشتم تماس گرفتم و بعد از نزدیک به ده تماس موفق و نا موفق خوشبختی ِ دویاره داشتن دوچرخه ی قرمزش را به او برگرداندیم… و وقتی که می رفت من در صلابت قدم هایش موفقیت بزرگ مردی را می دیدم که یک تنه به جنگ موانعی خواهد رفت که تا زنده است او را رها نمی کنند و هر بار پیروز برخواهد گشت.
و این، شاید شیرین ترین فصل ِ روزمره های یک مدیر ِ روزمره بود…
دیدگاهها
خیلی هم خوب
منتظر صفحههای دیگر از این فصل روزمرگیشکستنهای یک مدیر خوب هستیم