قصه ی آشنائی من و سیمین دانشور اول بار آنجا بود که ده دوازده سال قبل، ناخواسته مامور چینش و فهرست برداری از کتابخانه ی بی در و پیکر آن زمان مسجد شیخ شده بودم و بین غور در بین کتابهای خاک گرفته در حسینیه ی مسجد، برخوردم به سووشون و طرح جلد گنگ و فریبایش مرا از کار فهرست برداری باز داشت و تا تمام کتاب را سرپا تمام نکردم دستم به کار دیگری نرفت که نرفت.
بعد ها قصه ی عشق سیمین و جلال و سترونی شان و مخالفت پدر جلال با زن مکشوفه ای که او می خواست اختیار کند و کتاب سه تار و مدیرمدرسه و نون والقلم و نفرین زمین و … مرا هر قدر شیفته ی جلال کرد، همان اندازه به ارادتم به هم پای او را نیز بیشتر و پیشتر کرد…
با دانشور، در غروب جلال چه آه ها که نکشیدم و چه بغض ها که نکردم…
و هر بار در هر سفر و حضر و در هر سفرنامه ی جلال که اسم سیمین به میان می آمد، رد عشق عمیقی پیدا بود که حتی تا سرزمین وحی و خسی در میقات و کارت پستال هائی که جلال از مدینه برای سیمین می فرستاد کشیده شده بود…
و خوش به حال سیمین که اولین و بهترین مخاطب کارهای جلال آل قلم بود:
(…و زنم سیمین دانشور که میشناسید؛ اهل کتاب و قلم و دانشیار رشتهٔ زیباییشناسی و صاحب تألیفها و ترجمههای فراوان، و در حقیقت نوعی یار و یاور قلم. که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگردر نیامده؟) از ۱۳۲۹ به اینور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد…)
===
و خبر کوتاه بود:
سیمین دانشور همسر جلال آل احمد درگذشت
و جلال، دوباره غروب کرد…